معضل شناخت "خود"


   وقتی دو ارزش، دو فكر، دو تصمیم با یكدیگر در تضاد باشند، لاجرم توجیه و سفسطه لازم می‌آید.

   و علت سخت بودن شناخت «خود»  این است كه «خود» در نتیجهٔ انواع توجیهات، منطق‌سازی‌های ظاهراً قابل قبول و استدلال‌های بی‌محتوا، تبدیل به یك پدیدهٔ بسیار درهم پیچیده می‌گردد!

   و همهٔ كسانی كه مصالح و منافع آنها استمرار آن «خود» كاذب و حفظ آن را اقتضا می‌كند (بی‌آنكه صریحاً متوجه باشند) با تمام قدرت ذهنی از آن پیچیدگی، و در واقع از تضاد و تیرگی ساختمان ذهنی خود دفاع می‌كنند!

   به هر حال تضادی كه منجر به درهم پیچیدگی می‌شود، عامل اساسی معضل بودن شناخت یك مقدار ارزش توهمی است!

همنشین


   اگر یك یا چند آدم بدمشرب كه حضور و معاشرتی ملال‌آور دارند یك ساعت پیش تو باشند احساس كلافگی می‌كنی؛ و اگر هم احساس خود را بروز ندهی، آن احساس را در باطن خود حس می‌كنی و آرزو داری هرچه زودتر از شرشان آسوده بشوی؛ و اگر كمی جسور باشی آن‌ها را جواب می‌كنی!

   پس چگونه است كه «هویت فكری» را جواب نمی‌كنی؟! آیا همصحبتی كریه‌الحضورتر از آن سراغ داری؟! اگر من به عنوان دوست و یار، خودم را به تو بچسبانم و از صبح تا شب در گوشت پچ‌پچ كنم كه: «بدبخت، تو چرا اینقدر حقیر و بی‌عرضه‌ای؛ تو چرا در زندگی عقب‌مانده‌تر از اكبر و رضایی؛ تو چرا اینقدر ترسو، بی‌شخصیت و فاقد توان ابراز وجودی؛ تو چرا اینقدر خجالتی و بی‌دست و پایی...» اگر خشن‌ترین واكنش را نسبت به تو نشان ندهم، لااقل خیلی محترمانه دكت می‌كنم؛ دیگر به عنوان دوست و همصحبت تو را پیش خودم راه نمی‌دهم. اگر به خانه‌ام بیایی با كمال صراحت جوابت می‌كنم! خوب، آیا «هویت فكری» چنین همصحبت بدمعاشرتی نیست كه حتی در خواب مرا راحت نمی‌گذارد؟! آیا لحظه‌ای اجازه می‌دهد كه هستی روانی من در آرامش، رضایت و شادمانی به سر برد؟! فرق این همصحبت كریه و مخل و مزاحم با آن فرد مزاحم و بدصحبت چیست!؟ آن فرد بدمصاحبت همانقدر با تو بیگانه است كه «هویت فكری»! آیا بیگانه بودن هویت فكری را درك نمی‌كنی؛ تشخیص نمی‌دهی؟!


بدهکاری


    (شاید مطلبی شبیه به این را قبلاً گفته‌ایم): هیچ انسانی مستقیماً و از روی خودخواستگی راغب به حفظ و استمرار یك مقدار توهم بی‌بنیاد، بی‌‌ریشه و متزلزل ـ به عنوان «من» و «هویت من» نیست! هر فرد عمله و مباشر دیگری است در حمل آن! من آن را از تو طلب می‌‌كنم؛ تو از حسن طلب می‌كنی؛ حسن از حسین...

    اگر ما از خودباختگی نسبت به طلب اعتباری یكدیگر خارج بشویم، خود را ملزم به حمل چنان پدیده‌‌ی توهمی و تباه‌كننده و پر ادبار نمی‌‌كنیم!

    خروج از خودباختگی حكم این تمثیل را دارد كه گویی همه‌ی انسان‌های كره‌ی زمین جز تو یك نفر مرده‌اند! (متوجه ارتباط این موضوعات هستی؟!) تو «خود»، یعنی عامل بدبختی و ادبار را به خاطر خود آن نمی‌خواهی؛ بلكه آن عامل، یعنی «خود» یك بدهی توهمی به دیگران است! تو اگر از خودباختگی خارج گردی، نه خود را بدهكار می‌دانی، و نه در نتیجه‌ی یك پدیده‌ی توهمی را در ذهنت می‌سازی ـ و نه همه‌ی عمر در احساس ترس و تزلزل ناشی از بی‌‌ریشه بودن آن به سر می‌‌بری! خودباختگی به تو القاء و دیكته می‌‌كند كه «باید چیزی را كه دیگران می‌‌خواهند تو نیز بخواهی!»

فرهیختگی و روشنفکری


   مردی است به قول شما «فرهیخته»! می‌گوید «منطقاً و علی‌القاعده نادانی باید زودگذر باشد و دانایی دیرپا. ولی میلیون‌ها سال است كه نادانی سایه‌ی شوم و تباه‌كننده‌ی خود را به طور مستمر بر جوامع بشری افكنده است!»

   بسیاری از اصطلاحات، نظریات، شعارها و عبارات برای ما مفهومی چندان روشن ندارد. نمی‌دانم ما به چه كیفیتی می‌گوییم «فرهیختگی»، «روشنفكری»، «منطقی»، «خرد» و نظیر اینها! بسیاری از ما فرهیختگان مصداق حكایتی هستیم كه شاید قبلاً آن را در جایی نقل كرده‌ام ـ حكایت پدری كه فرزند خود را به مكتب فرستاد، و بعد از چندی خواست میزان پیشرفت او را بیازماید. انگشتری را در دست گرفت و از پسر پرسید: چیست در دست من؟! پسر گفت: «چیزی كه در دست تو است محدب است». پدر گفت: آفرین بر تو؛ ادامه بده. «مجوف است.» باز هم آفرین بر تو؛ ادامه بده. بالاخره بعد از مقداری سؤالات دیگر و ذكر چند علامت و مشخصه‌ی دیگر ـ كه در حیطه‌ی دانش و دانسته‌های انباشته در انبار حافظه‌ی پسر بود ـ گفت: پدر. چیزی كه تو در دست داری یك غربال است! (صورت حكایت دقیقاً اینگونه نیست، ولی اصل موضوع همین است.) تا زمانی كه ما از انبار حافظه برمی‌داریم و دانش‌های زرق و برقی و خیره‌كننده‌ی خود را عرضه می‌داریم فرهیختگانی شهیر و به‌به‌انگیزیم؛ و كارمان را پیش می‌بریم. ولی به محض اینكه محتویات توبره‌ی حافظه پایان می‌یابد، وامی‌مانیم؛ درك نمی‌كنیم كه غربال در مشت جا نمی‌گیرد.

روزمرگی و نماز


   مسألهٔ انسان این است كه اسیر روزمرگی است؛ درگیر اعتباریات و مشغول به تعینات است! و كار وسایل ارتباط جمعی در همهٔ جوامع این است كه به یك شكل سیستماتیك، تشكیلاتی و قالبی، روز به روز افراد را بیش از پیش در جهت تعین و روزمرگی پیش ببرد!

   و آیا توجه داری كه نماز اساسی‌ترین طریق خروج از تعین و روزمرگی است؟! می‌دانی چرا؟ برای اینكه نماز یك گرایش «لا»ئیت است. و در نگرش منفی، ذهن از مقداری توهم، یك مقدار تعینات توهمی به نام «من» نمی‌سازد!

توازن


   به راستی چرا انسان‌ها در هزاران سال گذشته اسیر نابسامانی و به قول امروز «ملوك‌الطوایفی ذهنی» شده‌اند؟! یا به عبارت دیگر چرا انسان همیشه باید اسیر بیگانه‌ای حاكم بر اندیشه‌ها و حتی احساسات و عواطف خویش باشد؟! آیا انسان نباید شایستگی اصیل بودن، و شایستگی زیستن با اصالت خویش را داشته باشد؟! این كه انسان خودش نیست، اینكه اسیر الگوها و قالب‌های بیگانه‌ای با خویش است، بزرگ‌ترین وخامت، رنج و خسران هستی و زندگی آدمی است! چون دیر زمانی است كه ما به یك بیگانه حاكم بر خویش عادت كرده‌ایم؛ و چون غیر از اوامر، الگوها و قالب‌های همان بیگانه با چیز دیگری آشنا نیستیم؛ نه می‌توانیم رنج و بدبختی اینگونه زیستن را درك كنیم؛ و نه می‌توانیم زیبایی و شكوه زیستن با اصالت، جوهر و فطرت انسانی خویشتن را درك كنیم!

   و تا زمانی كه انسان به حدی از ادراك، خرد و منطق نرسیده است كه از ذهن تنها در رابطه با واقعیت‌های هستی ـ كه نقش ذاتی و واقعی ذهن است ـ استفاده كند، محال است كه زندگی و روابط او با خودش، با دیگران و با عالم هستی یك رابطهٔ صحیح، هنجار، منطقی، خردمندانه، شاد و بی‌مسأله باشد!

(این همان موضوعی است كه مولوی بر آن تأكید می‌كند: هر عضوی باید در موضع مناسب خود عمل كند ـ تا هستی انسان قرین عدل، توازن و آهنگ باشد!)