میدانی چرا مولوی میفرماید:
آن عصاكش كه گزیدی در سفر خود بدان كو هست از تو كورتر
برای این است كه او ـ كه «عصاكش» ـ آئین و قانونی را برای رفع پدیدهای بر تو عرضه میكند كه چیزی جز توهم نیست. و كسی كه برای رفع یك «لاشیئی» توهمی روشی را بر تو عرضه میكند، از تو كورتر است! آخر پسرجان، برای رفع و زوال چیزی كه «لاچیز» است؛ «لاشیئی» است؛ وهم و خیال است؛ چه آیین و سیستمی لازم میآید ـ كافی است تو «خود» توهمی را به ذاتی غیرمتعین تسلیم نمایی! در این تسلیم است كه ـ چون قیاس از نگرش تو حذف شده است ـ یك «لاشیئی» توهمی دیگر وجود ندارد!
و آیا به حكمت و ظرافت این بعد از برخورد قرآن و اسلام با مسألهٔ انسان توجه داری كه در آن اصول و كلیدهای رهایی همه مبتنی بر نگرش منفی است؟! وقتی مسأله تو «هیچ» است؛ وقتی واقعیتی جز خیال ندارد، آیا برای رهایی از آن جز نگرش نفی، جز نگرش به قول مولوی «لا»، «عدم» و «احتما» هیچ نگرش دیگری هست كه مبتنی بر تناسب علت و معلول یا تناسب پاسخ به چالش باشد؟!