همنشین


   اگر یك یا چند آدم بدمشرب كه حضور و معاشرتی ملال‌آور دارند یك ساعت پیش تو باشند احساس كلافگی می‌كنی؛ و اگر هم احساس خود را بروز ندهی، آن احساس را در باطن خود حس می‌كنی و آرزو داری هرچه زودتر از شرشان آسوده بشوی؛ و اگر كمی جسور باشی آن‌ها را جواب می‌كنی!

   پس چگونه است كه «هویت فكری» را جواب نمی‌كنی؟! آیا همصحبتی كریه‌الحضورتر از آن سراغ داری؟! اگر من به عنوان دوست و یار، خودم را به تو بچسبانم و از صبح تا شب در گوشت پچ‌پچ كنم كه: «بدبخت، تو چرا اینقدر حقیر و بی‌عرضه‌ای؛ تو چرا در زندگی عقب‌مانده‌تر از اكبر و رضایی؛ تو چرا اینقدر ترسو، بی‌شخصیت و فاقد توان ابراز وجودی؛ تو چرا اینقدر خجالتی و بی‌دست و پایی...» اگر خشن‌ترین واكنش را نسبت به تو نشان ندهم، لااقل خیلی محترمانه دكت می‌كنم؛ دیگر به عنوان دوست و همصحبت تو را پیش خودم راه نمی‌دهم. اگر به خانه‌ام بیایی با كمال صراحت جوابت می‌كنم! خوب، آیا «هویت فكری» چنین همصحبت بدمعاشرتی نیست كه حتی در خواب مرا راحت نمی‌گذارد؟! آیا لحظه‌ای اجازه می‌دهد كه هستی روانی من در آرامش، رضایت و شادمانی به سر برد؟! فرق این همصحبت كریه و مخل و مزاحم با آن فرد مزاحم و بدصحبت چیست!؟ آن فرد بدمصاحبت همانقدر با تو بیگانه است كه «هویت فكری»! آیا بیگانه بودن هویت فكری را درك نمی‌كنی؛ تشخیص نمی‌دهی؟!


   درست است كه جامعه این فریب را در كار تو كرده است كه «هویت فكری» را به عنوان «خود»، «هویت» و شخصیت روانی خودت به تو عرضه و القاء كرده است؛ و به دلیل این القاء اكنون تو آن را به حساب هستی خودت، یا عین خودت می‌گذاری، ولی باز هم این دلیل نمی‌شود كه تو آن را جواب نكنی، دك نكنی! تو «خود» و «هستی»ای را كه لحظه‌ای نمی‌گذرد آب خوش از گلویت پایین برود می‌خواهی چه كنی؟! كه تمام زندگی‌ات را در ملامت، ناشادی، نارضایتی، ترس، تضاد، پوچی، تزلزل، سرگردانی و بی‌جهتی پیش می‌برد؛ و زندگی‌ات را در پوچی و بدبختی تلف می‌كند؟!

   واقعاً چه سری در كار است، چه مانعی وجود دارد كه تو به راحتی یا با ناراحتی بهر حال یك مهمان مزاحم و بدصحبت را جواب می‌كنی، ولی این بیگانه‌ای را كه خودش را به تو چسبانده و شب و روز كارش نق زدن به تو است؛ كارش ایراد گرفتن از هر عمل و رفتار تو است، جواب نمی‌كنی؟!

   یك پاسخت این است كه اگر همان مهمان بددهن و مزاحم و گندیده‌نفس یك صاحب‌منصب باشد یك شخصیت شهیر باشد، ملالت همنشینی او را با همهٔ بوی گند دهان و نفسش تحمل می‌كنم! «هویت فكری» را هم از كودكی طوری به ما القاء و عرضه و معرفی كرده‌‌اند كه همیشه این انتظار، امید و آرزو در ذهنمان خفته است كه آن هویت علیرغم همهٔ بدبختی‌ها و ادبارهایی كه به بار می‌آورد، بالاخره یك روز مرا به مقامی بالاتر از صاحب‌منصب خواهد رساند!

   ولی من و تو انسان تا چه حد كور و گیج و گولیم كه نمی‌بینیم؛ كه درك نمی‌كنیم پنجاه شصت سال است آن هویت بوی گندگرفته و پر از خسران و تباهی، دارد ما را به دنبال یك صاحب‌منصب موهوم می‌دواند؛ و حاصل این دویدن‌ها جز تشدید حسرت، حرمان، حقارت، یأس، ادبار و بدبختی چیز دیگری نیست؟!

   من حتی این واقعیت را تجربه كرده‌ام كه به فرض حصول شهرت و مقام و منصب باز هم از یك شادمانی عمیق درونی محرومم؛ هنوز باطناً ناشادم، اسیر اندوه و حسرت و حرمانم! زیرا باطناً می‌دانم، درك می‌كنم كه صاحب‌منصبی من ماهیت یك مترسك را دارد؛ ماهیت یك «هراسه» یا به قول ما ولایتی‌ها ماهیت «لولوی سر خرمن» را دارد! چنان است كه من یك دست لباس وحشت‌انگیز را به یك اسكلت چوبی آویزان كرده‌ام تا آدم و پرنده و چرنده را از خودم بترسانم؛ از حریم تعلقات خودم دور نگه دارم!

   ولی فایده این كار چیست؟! من تو را از خودم می‌ترسانم؛ وضعیتی پیش می‌آورم تا تو را نسبت به هستی خودت دچار احساس حقارت كنم. ولی ترس و حقارت تو برای من چه فایده‌ای دارد؟! ترس و حقارت تو چه چیز عاید من كرده است؟! هیچ! گیریم حقارت تو برایت رنج و ناشادی به بار آورده است؛ ولی ناشادی تو چگونه برای من شادی حاصل می‌كند؟!

   می‌گوییم حقارت تو موجب ارضای خشم من می‌شود؛ اینكه من لباس‌های زرق و برقی تن یك اسكلت چوبی بكنم تا تو را دچار ترس و حقارت گردانم، دل مرا خنك می‌كند؛ خشم مرا تخلیه و ارضاء می‌كند. ولی من حالا دیگر به این حقیقت نیز آگاه گشته‌ام كه خشم من نسبت به تو آزاری بر تو وارد نمی‌كند؛ بلكه سلول‌ها و انرژی‌های ذهن خودم را فرسوده، تیره، ملول و كاسد می‌گرداند!

  با وجود همهٔ این ادراكات چرا من دست از بزك و روتوش یك مترسك خیالی برنمی‌دارم؟! مترسكی كه كلاغ‌ها از هیبت آن می‌ترسند لااقل نشانی از واقعیت در خود دارد؛ ولی «هویت فكری» یا «مترسك ذهنی» ما كمترین اثری از واقعیت در خود ندارد! پس چرا ما دست از این مترسك‌بازی توهمی برنمی‌داریم؟! چرا نمی‌خواهیم به اصالت و به فطرت ناب انسانی خویش برگردیم؟! چرا ما دروغ و نمایش را به راستی و اصالت ترجیح می‌دهیم؟! خدایا، چرا انسان اینگونه نفرین شده است؟! آیا هیچ امیدی به برگشت انسان نیست؟! آیا انسان باید برای همیشه در مرداب و تالاب گندیدهٔ توهمات خویش دست و پا بزند؟!

   به نظر می‌رسد یكی از علل آن این است كه انسان جز در ابعاد فیزیكی ـ آنهم نه به طور كامل ـ صاحب اختیار هستی خویش نیست! هر فرد عمله و مباشر دیگری است در حمل یك پدیدهٔ توهمی به نام «من»!  من از طرف خودم رغبتی به حمل یك مشت توهم ـ كه عامل بدبختی، ادبار و خسران زندگی من است ندارم! اگر كمترین بهره‌ای از خرد و منطق برده باشم حاضر نخواهم بود همه عمر خود را در تزلزل، دلهره، بی‌ریشگی، ترس و هزار رنج و اندوه دیگر نگه دارم! پس چرا چنین كنم؟! مگر من لااقل كمی شعور و ادراك ندارم؟!

   پاسخی كه برای این سؤال به نظرم می‌رسد این است كه من واقعاً صاحب اختیار خودم نیستم؛ تو ارباب منی؛ و من اسیر و نوكر و بردهٔ توام!

   تو هم نسبت به من همین احساس را داری.

   من مستقیماًً و از طرف خودم میل و رغبتی به حمل «خود» ندارم. تو كه ارباب من هستی آن را به من تحمیل می‌كنی! خودت نیز از آنجا كه مرا ارباب خودت فرض می‌كنی، و نسبت به خواسته‌ها، توقعات و انتظارات من خودباخته و تسلیمی، خود را موظف و مكلف به حمل همان «خود» توهمی می‌بینی!

   همین وضع و همین رابطه را حسن و حسین نسبت به یكدیگر؛ و همهٔ افراد جامعه نسبت به یكدیگر دارند ـ كه نتیجهٔ خودبخودی آن، رواج و حاكمیت یك مشت توهم است ـ تحت عنوان اخلاق، هستی روانی، شخصیت و معنویت! وقتی من مطمئن باشم كه تو اخلاق اجتماعی را گردن می‌نهی، از طرف تو تهدیدی متوجهٔ خودم نمی‌بینم؛ و احساس ایمنی می‌كنم! همین احساس و همین وضع را تو هم نسبت به من داری! (توجه داری كه از یك اخلاق اجتماعی اعتباری صحبت می‌كنیم!)

۶ نظر:

شهره گفت...

سلام
اقای مصفا وقتی بچه بودم پدرم مرا با مولانا آشنا کرد و شاید همان شد که امروز مثل هیچ چیز شده ام نه چیزی خوشحالم می کند و نه غمگین می شوم وگاهی شعفی پیدا می کنم در کوچکترین و جزئی ترین اتفاقات و گاهی در سهمگین ترین اتفاقات فقط پذیرا هستم که به نظرم ساده ترین مسئله است که پیش امده است.و همین باعث شده گاهی دلپذیر این و آن شوم و گاهی مورد خشم دیگران و گاهی مسخره ولی من راضی ام البته گاهی غمی سنگین مرا میگیرد و نمی دانم چرا ؟و وقتی مطلب شما را خواندم به دنبال خود گشتم ....

شادمهر گفت...

در این اشاره آنچه که اهمیت دارد نه خود فکر بلکه نوع نگاه ما به این فکر است که اگر دست از سر ما بر نمی دارد و در خواب هم از دستش خلاصی نداریم یعنی اینکه یا می خواهیم مانعش شویم و یا یکسره وابسته و اسیر فکر و فکر و فکر
فهم ودر ک این مهم که ما اسیر این فکر شدیم این مهم است ؛ نه انیکه چکار کنیم که خلاص شویم.. وقتی بفهمیم که اسیریم خود بخود خلاصیم و ...
آقای مصفا ممنون از ترجمه های ارزشمندی که تابحال انجام داده اید و درود

ريش قرمز گفت...

هو
من خود حجاب خودم چگونه از ميان برخيزم؟

ناشناس گفت...

به خاطر همینم همه ازش فراریند هی به خودشون سوزن میزنن تا دردشون بیاد و این صدا و فکر رو نشنون منتها کسی بهشون نگفته به جای اینکه به خودت فوت کنی تا خنک بشی پیراهن در حال سوختن رو دربیار که داره تن و روح تو رو میسوزونه

مجتبی حبیب حافظ گفت...

سلام
این ها همه واقعیت و اصل یک حقیقت است
و ان حقیقت مرگ "هستی"ست

hossein گفت...

جناب مصفا با خوندن این مطلب آشوبی در من شکل گرفت.
ممنون

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.