اعتیاد


   متن زیر خلاصه‌برداری و گزیده‌ای از بخشی از سخنان محمدجعفر مصفا در جلسات بهار سال ۱۳۸٢ است دربارهٔ اعتیاد، مواد مخدر و افیون.

   سایت محمدجعفر مصفا از دوست عزیز، داود، برای تهیهٔ این گزیده و خلاصه‌نویسی قدردانی می‌کند. فایل‌های صوتی مرتبط با این خلاصه‌برداری را در انتهای این مطلب می‌توانید گوش کرده و یا دریافت کنید.

---

اعتیاد

   یکی از حالت های انسان هویت فکری (انسان دور افتاده از فطرت و اصالت انسانی خویش)، این است که به دلیل ملامت کردن خودش، هیچ گاه حالت روحی خود را به آن صورتی که هست قبول ندارد و می خواهد آن را به حالت دیگری تبدیل کند.

   ما هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم، به چه دلیل به دنبال چیزهایی هستیم که گمان می کنیم باید آن ها را به دست بیاوریم؟

   به دلیل ملامت و پایین آمدن روحیه، می خواهیم از این حالتی که به ما دست می دهد ــ یعنی نپذیرفتن حالت روحی فعلی مان ــ فرار کنیم و این فرار همیشه در ما وجود دارد. صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، قوی ترین محرک ما برای ارتباطات و رفتارهایمان این است که از حالت فعلی ای که داریم فرار کنیم، هیچ وقت حالت مان را قبول نداریم... اما اگر ما حالت روحی خود را بپذیریم، دیگر به دنبال این نخواهیم بود که آن را تبدیل به حالت دیگری کنیم.

   من ــ انسانی که حالت روحی خود را نمی پذیرم ــ شنیده ام که مصرف مادۀ مخدر "تریاک"، نشئه ای (حالت لذت و فرح آمیخته به رخوت و سُستی) با خود به همراه دارد و حالت انسان را عوض می کند و به دلیل اینکه به دنبال تغییر حالت روحی خود هستم، به سراغ تریاک می روم و مدتی یک بَست یا دو بَست تریاک را تجربه می کنم. بعد از مصرف متوجه می شوم که حالت پایین بودن روحیه ام را مقداری بالا برده است، به این سبب که تریاک در انسان به طور عجیبی انرژی ایجاد می کند.

   من امروز دو بست تریاک کشیده ام، انرژی خوبی در من ایجاد شده و نشئه شده ام، اما...

   اما فردا دو عامل وجود دارد:

   یک عامل، "حالت اندوه و پایین بودن روحیه" است که انسان می خواهد از آن حالت فرار کند. من روحیه ام پایین است و چون شنیده ام که تریاک روحیه را بالا می برد، آن را تجربه می کنم و مقدار زیادی انرژی در من ایجاد می شود. امروز، مقداری از آن انرژی که دیروز در من ایجاد شده، از قبل مصرف شده است، یعنی مقداری انرژی کاذب در من ایجاد شده که امروز اُفت می کند و این اُفتِ انرژی، همان حالتی است که به آن "خُماری" می گویند. به عبارت دیگر من دیروز انرژی ها را از طریق تحریک افیون مصرف کرده ام و امروز دیگر انرژی ندارم، در نتیجه دچار حالت خُماری می شوم. به همین دلیل دوباره تجربه می کنم و دوباره به تریاک پناه می برم، و می بینم درست است که امروز هم انرژی دیروز را در من ایجاد کرده است، ولی نشئۀ دیروز را ندارد، زیرا به هر حال مقداری از انرژی های من از قبل مصرف شده است، بنابراین برای جبران این انرژیِ مصرف شده، دو بست تریاک را می کنم سه بست، فردا سه بست را چهار بست می کنم و مقدار مصرف تریاک را بیشتر می کنم و روز به روز بیشتر در این باتلاق فرو می روم!

   یکی از عوامل اعتیاد، همین جریان است که انسان می خواهد از حالت اندوه و پایین بودن روحیه فرار کند.

   عامل دیگرِِ پناه بردن به افیون، "زمان" است، زمان آینده...

   هویت فکری (هویت خیالی) پدیده ای است که همیشه ناقص و معلق است. به عنوان مثال من چند کتاب نوشته ام، اما فکر می کنم به شُهرت فلان نویسندۀ جهانی نرسیده ام و باید آن شهرت را کسب کنم، و آن شهرت چیزی است که در آینده باید حاصل کنم، ولی تجربه کرده ام که آینده هیچ وقت برایم رضایت بخش نبوده است و به هر مقام و شهرتی که رسیده ام، باز هم قانع نشده ام و احساس می کنم روحیه ام پایین است و هنوز به آن چیزی که باید نرسیده ام! در واقع این همان حالتی است که در آن انسان هویت فکری، هرگز وضعیتی که در زمانِ حال دارد را نمی پذیرد و نفس، همیشه وعدۀ آینده و رسیدن به خواسته ها را  در آینده می دهد. وعدۀ نفس پوچ و دروغین است و مُدام انسان را در آرزوی "چیزی شدن" و "خواستن" قرار می دهد، به همین دلیل او هرگز از زمانِ حال رضایت ندارد و حسرت آینده را می خورد.

   بنابراین زمان برای من دو بُعد دارد، دو بُعد متضاد. یکی اینکه تمام امیدهای من در زمان هست و دیگری اینکه به طور عجیبی از زمان وحشت دارم!! من از اینکه، صبح تا غروب را چگونه بگذرانم وحشت دارم.

   اگر مدتی تنها قرار بگیرید، هیچ کاری نداشته باشید، کسی اطرافتان نباشد تا با او صحبت کنید و تصمیم بگیرید با خودتان خلوت کنید، می بینید که این تنهایی تا چه اندازه برایتان سخت است! زیرا باید از زمان بگذرید، یعنی من در این مدت تنهایی، احساس خلأ در وجودم دارم و در این فکر هستم که این مدت تنهایی را چگونه طی کنم. به همین دلیل وحشت دارم.

   ما وقتی کسی را نداریم تا با او صحبت کنیم، آرام نمی گیریم و خودمان با خودمان صحبت می کنیم. یکی از دلایل آن این است که می خواهیم از این زمان و از این خلأ بگذریم. در واقع ما نمی توانیم یک ساعت و دو ساعتِ آینده را آرام و بدون اندیشه طی کنیم و به دنبال عاملی هستیم تا نفهمیم این یکی دو ساعت چگونه گذشت و "افیون" چنین نقشی را دارد.

   منِ انسانی که از یک ساعت آینده ام و اینکه چگونه این یک ساعت را بگذرانم و چگونه صبحم را به شب برسانم وحشت دارم، چون به دنبال عامل تخدیر کُننده برای طی کردن این زمان هستم، ناگهان به خودم می آیم و می بینم در جمعی معتاد نشسته ام و گروهی هستند که انرژی اضافه پیدا کرده اند ــ در واقع انرژی را از قبل مصرف کرده اند ــ و سر حال هستند و گمان می کنم با مصرف تریاک می توانم وحشت خود را از زمان از بین ببرم.

   اگر توجه کرده باشید، کسانی که با هم پای مَنقَل در حال تریاک کشی هستند، به این علت که انرژِی در آنها زیاد شده است، به طور عجیبی به حرف می آیند و مقدار زیادی فعال می شوند. یک مقدار آرمانی و تخیلی فکر می کنند و از واقعیت زندگی دور هستند، یعنی اینکه منِ انسانی که در حالت عادی خودم را با فلان نویسنده مقایسه می کنم و گمان می کنم به جایی نرسیدم، در حالت نشئگی فکر می کنم می توانم کتابی بنویسم که شهرتی بسیار بیشتر از کتاب فلان نویسنده به دست آورد. در نتیجه میلی در من به استمرار وضعیتی وجود دارد که مرا در غفلت و حالتی فرو می برد که از یک طرف نمی دانم زمان چگونه گذشت، و از طرفی دیگر آن حالت عادیِ من که سراسر یأس بوده ــ به این خاطر که یک عمر دویدم و دیدم آن کتاب ایده آلم نوشته نشده ــ را به حالتی تغییر می دهد که در آن انرژی فوق العاده ای در خودم احساس می کنم و گمان می کنم که در آینده آن کتاب ایده آلی را خواهم نوشت.

   من این حالت ها را در پدرم می دیدم. او روزی سه وعده تریاک می کشید و در فقر عجیبی زندگی می کرد. ما بچه ها هم کشف کرده بودیم که هنگامی که در حالت تریاک کشی و نشئگی است از او چیزی بخواهیم، می گفتیم برای ما شلوار بخر، کُت بخر و او هم می گفت حتماً می خرم، یک دوچرخه هم می خرم، نان نداشتیم بخوریم و او می گفت برایتان دوچرخه هم می خرم... ولی به ما دروغ نمی گفت، چون انسان، زمانی که تریاک می کشد، خیال می کند می تواند کوه ها را تکان بدهد، زیرا انرژِی زیادی در خود احساس می کند، ولی فردا به دنبال حالت خماری ــ که هیچ تجربه ای بدتر و وخیم تر از تجربۀ خماری نیست ــ یأس عجیبی به انسان دست می دهد، انسان احساس می کند که انگار دنیا پوچ است و به آخر رسیده!

   در نتیجه برای فرار از این یأس، فرد معتاد رفته رفته، آلوده تر و آلوده تر می شود...

   انسان تریاکی جرأت نمی کند به جوانب و واقعیت های زندگی اش نگاه کند، سراسرِ زندگیِ یک انسان تریاکی، خیالات واهی و پوچ، و رنج و درد است. اصلاً بعد از اعتیاد، انگار انسان فقط یک کار برای انجام دادن دارد و آن مَنقَل است، به هیچ چیز نمی اندیشد جز مَنقَل!! فکرهای ایده آلی و آرمانی دارد، اما هرگز عمل نمی کند و این فکرها در حد خیال پردازی باقی می مانند! از صبح تا شب به این فکر می کند که چه ها خواهد کرد، ولی در واقع فقط پای منقل بوده و تعریف های پوچ و سخنان بیهودۀ پای منقل!!

   مصیبتی بزرگتر از این که انسان، لحظات زندگی اش را این گونه در توهم و خیال و آلودگی بگذراند؟!

   من فکر می کنم بدبخت ترین موجودی که وجود دارد انسان تریاکی است...

   وقتی ملامت وجود داشته باشد و روحیۀ انسان پایین باشد، به هر چیزی که پناه ببرد، نقش تریاک را دارد. مثلاً اگر من با روحیۀ پایین، شروع به نوشتن کتابی کنم یا به سراغ خواندن کتابی مشهور بروم، ماهیت این کار و انگیزۀ نهفته در پشت نوشتن این کتاب و خواندن آن کتاب، مانند این است که به تریاک پناه برده ام، اصولاً مورد و موردگرایی هیچ دردی را دوا نمی کند، باید ملامت در انسان متوقف شود تا اندوه تبدیل به شوق و شورِ درونی و خود به خودی و طبیعی شود تا انسان از وسایل تخدیر کننده که می تواند تریاک یا حتی کتاب باشد، دست بردارد.

   تا زمانی که ملامت و به دنبال آن اندوه وجود دارد، هیچ چیزی علاج درد انسان نیست و انسان به هر کاری متوسل شود، باز هم درون او اندوهی وجود دارد و شادی هایش موقتی و وابسته به عوامل برونی است.

   در ساختمان هویت فکری، ملامت و نتیجتاً اندوه، نقش اساسی دارند. جامعه (اصل انطباق) به عمد، تاکتیک ملامت را ابداع و به فرد تحمیل کرده و اندیشۀ مقایسه و موفقیت را هم پشت آن گذاشته است تا فرد همیشه در حالت اندوه باشد و بهانه ای برای دویدن داشته باشد.

   دویدن به دنبال چه چیزی؟!

   به دنبال ارزش ها. به دنبال ارزش هایی که چیزی جز توهم و تحمیل جامعه نیستند، چیزی جز سراب نیستند و انسان هویت فکری برای تخدیر حالت ملالت خود، به دنبال این ارزش های پوچ می دود، ولی در واقع ارزش برایش مطرح نیست، بلکه جامعه به عمد حالت ملامت را به او تحمیل کرده که یک وضعیت درنده داشته باشد، تا به این وسیله، ارزش های موجود در جامعه پا برجا باشند.

   در واقع انسان تریاکی و در کل انسان هویت فکری، قربانی خواسته های پلید جامعه است و تصور می کند که ارزش ها واقعاً وجود دارند، به همین سبب سعی می کند از هر راهی حتی به بهای نابودی خودش، این ارزش ها را کسب کند، در حالی که واقعیتِ امر این گونه نیست، این ارزش ها ساخته و پرداختۀ جامعه هستند و وجود خارجی ندارند!

   ما تا زمانی که خود را ملامت می کنیم، همیشه در رنج هستیم و این رنج دائماً در انسان هویت فکری وجود دارد. اگر من همین حالا اسیر اندوه و ملامت نباشم، اگر رفتارهایم را ملامت نکنم و به سوی تشخُص ندوم، رنج هم خود به خود از بین می رود و دیگر انگیزه و کششی برای دویدن ندارم، در نتیجه هویت فکری متوقف می شود.

   اما تا زمانی که ملامت وجود دارد، امکان ندارد که انسان، شادیِ طبیعی، عمیق، پایدار و طولانی را تجربه کند و شادی به طور موقت و کاذب خواهد بود. مثلاً من کتابی می نویسم و شما مرا تحسین می کنید و من احساس شاد بودن می کنم، اما این شادیِ ناشی از تحسین، موقتی است و بعد از مدتی دوباره دچار اندوه می شوم و باید باز هم عاملی بیرونی وجود داشته باشد تا من احساس شادی و خوشحالی کنم، به عبارت دقیق تر، شاد بودنِ من به صورت خودجوش و طبیعی و از درون نیست.

   کسانی که در مورد چگونگی رفع افسردگی و اندوه و رنج و ملالت و مانند این ها کتاب می نویسند، به این موضوع بسیار مهم توجه ندارند که تا زمانی که جامعه مقایسه را پیش پای انسان گذاشته است، با این هدف که من خودم را ملامت کنم و از حقارت به سوی تشخص بروم، محال است که افسردگی پا بر جا نباشد و انسان شادمانی حقیقی را تجربه کند.

   دلیل اینکه من مسئلۀ تریاک را بعنوان یک بلیّۀ اجتماعی مطرح می کنم این است که جدا از نقش تخدیر کُنندگی، به طور عجیبی ساختار اُرگانیسم را مختل می کند. تریاک همانگونه که ظاهر و جسم انسان را از حالت طبیعی خارج می کند، درونِ انسان را هم زشت و آلوده می کند، وجود آدم را مُچاله، لاقید، سهل انگار و اصولاً بی انرژی می کند.

   مخرب ترین وسیلۀ تخدیر برای کسانی که در خط خودشناسی هستند، تریاک است. زیرا انسانِ تریاکی انرژی امروز را مصرف می کند و فردا انرژی ندارد، بنابراین بی حال و بی رَمَق می افتد و هیچ کاری نمی کند.

   هر چیزی که نظم طبیعی اُرگانیسم را به هم بزند، مثلاً از طریق ایجاد شَعَفی که با یک وسیلۀ برونی است، انسان را نسبت به اندوهی که نتیجۀ ملامت است، غافل می کند و آن شعف، اولاً سطحی و موقتی و دوماً کاذب است. کاذب به این معنا که من انرژی ای که باید به طور طبیعی داشته باشم را امروز مصرف می کنم و فردا کمبود انرژی دارم. مثلاً کسانی که مشروب مصرف می کنند نیز مانند تریاک کش ها معتاد می شوند، امروز مصرف می کنند و انرژی زیادی درون شان ایجاد می شود، اما فردا کمبود انرژی پیدا می کنند، بنابراین دوباره پناه می برند به مصرف آن مخدر...

   عوامل برونی که در انسان ایجاد شعف می کنند، مانند مصرف تریاک و مشروب، به انسان حالت سرمستیِ موقتی ای می دهند که انسان از اندوهِ عمیق خود که نتیجۀ ملامت است بی خبر می ماند و به فکر ریشه یابی و ریشه کن کردن این اندوه نمی افتد تا از خود بپرسد که این اندوه ناشی از چیست؟! من باید خودم برای خودم کافی باشم و وابسته به تحسین دیگران نباشم، احساس نشاط در من نباید به واسطۀ این تحسین ها و عوامل بیرونی باشد، من باید از درون شاد باشم.

   این تحسین و کف زدن ها در من نسبت به اندوهی که نتیجۀ ملامت است، حالت غفلت ایجاد می کند!

   کسی که برادرش، پدرش یا شوهرش معتاد به تریاک است، معمولاً اولین کاری که می کند و به گمان خودش هم درست است، این است که سعی می کند فرد معتاد را ملامت نکند، به عنوان مثال بسیاری از زن ها که می دانند شوهرشان معتاد است، عمداً به روی فرد معتاد نمی آورند و طوری وانمود می کنند که انگار از این مسئله با خبر نیستند تا او همیشه در دلهره باشد. در نتیجه فرد معتاد، یک روز اینجا و یک روز آنجا به صورت پنهانی مصرف می کند و اضطرابش هم بیشتر می شود.

   وقتی انسان کاری را به صورت پنهانی انجام می دهد، این پنهانی انجام دادن، درون او نوعی اضطراب و احساس گناه ایجاد می کند، مثلاً آقایی می گفت به محض اینکه همسرم از منزل بیرون می رفت، نمی دانم چرا احساس می کردم میل دارم منقل روشن کنم... چرا که در کار پنهانی انجام دادن نوعی دهن کجی و کوباندن طرفِ مقابل وجود دارد، نوعی فریب وجود دارد. اما اگر با فرد معتاد طوری برخورد شود تا بداند که از اعتیاد او با خبر هستید، این اضطراب و میل به کارِ پنهانی در او از بین می رود.

   بنابراین کاری که به صورت پنهانی انجام می شود، دارای دو بُعد است:

   یک بُعد آن این است که به انسان یک نوع احساس لذت می دهد، و بُعد دیگر این است که به او احساس گناه می دهد و احساس گناه در انسان اضطراب ایجاد می کند.

   خدا می داند که ما انسان ها چقدر احساسات پنهانی داریم!

   تصور اشتباهی که در مورد مصرف تریاک شایع شده است، این است که مصرف مواد افیونی به انسان خلاقیت می دهد. به یک معنا یک نوع خلاقیت می دهد، اما خلاقیتی کاذب و هپروتی! و در هر حال به فرض اینکه مصرف تریاک به انسان خلاقیت بدهد، چه لزومی دارد که من وجودم را با این مادۀ شیطانی نابود کنم، برای اینکه توجه دیگران را به خود جلب کنم و مثلاً شعر زیبایی بگویم؟! این کار به دور از عقل است که در ازای از دست دادن زندگی ام، دیگران مرا تشویق و تحسین کنند، در واقع خودم را نابود کرده ام. مانند شاعری که در جوانی و تا حدود سن چهل سالگی شعرهای زیبایی می سرود، اما در آخر عمر و سن شصت و سه سالگی که به شدت تریاک مصرف می کرد، آن شعرهای زیبا به شعرهایی بی مایه و بی محتوا تبدیل شدند، حتی خود او هم به این موضوع اعتراف کرده بود که بعد از مصرف تریاک اُفت کرده است... در واقع تریاک به انسان خلاقیت نمی دهد، بلکه خلاقیت را از انسان می گیرد و او را نابود می سازد. اگر قرار است خلاقیتی باشد، باید حالت طبیعی خودش را داشته باشد.

   برداشت اشتباه دیگر این است که مصرف تریاک در انسان حالت معنوی ایجاد می کند، اما باید آگاه باشید که این حالت به هیچ وجه حالت معنوی نیست، بلکه حالت نشئه است!

   انسانی که تریاک مصرف می کند، حساسیت عجیبی پیدا می کند و به شدت عصبی و ضعیف می شود، طوری که اگر کسی از او کوچکترین چیزی یا کاری را بخواهد، عصبی می شود.

   حالت نشئگی تریاک هم دو بُعد دارد، هم حساسیت ایجاد می کند و هم ترس و اضطراب. تریاک، ترسی در فرد معتاد ایجاد می کند که به او امیدِ واهی و تخیلی می دهد. من در حالت عادی ممکن است فکر کنم که نمی توانم از عهدۀ مخارج فرزندم بر آیم، ولی زمانی که تریاک کشیده ام، فکر می کنم که چه خواهد شد!! پنجاه هزار دلار به دست خواهم آورد، برای بچه ام ماشین می خرم و... ولی فردا که خمار می مانم و اُفت انرژی دارم، احساس می کنم دنیا به آخر رسیده است.

   واقعاًَ هیچ دردی، هیچ ترسی و هیچ یأسی بدتر از درد و یأس خماری نیست!!

   ریاضی دانی معروف را می شناختم که می گفت "ما به عرض زندگی نگاه می کنیم، نه به طول زندگی!"، منظورش این بود که من که تریاک مصرف می کنم، ترجیح می دهم به جای 90 سال، 60 سال زندگی کنم، ولی این 60 سال را در شادی و شعف و بی خبری بگذرانم. در حالی که این نوع زندگی، در واقع تمام اِدبار و بدبختی است و شادیِ موجود در این نوع زندگی فقط یک دلخوشی و تصوری از شاد بودن است! به همین دلیل انسان های تریاکی برای اینکه دیگران را هم معتاد کنند، به روی خودشان و دیگران نمی آورند که چه وخامتی در تریاک کشیدن نهفته است! و این مصداقِ همان عقل جزیی است که انسان تریاکی گمان می برد، حالتی که با مصرف تریاک در او ایجاد می شود، حالت شادمانی، بی خبری، معنویت و هنر است، اما هرگز چنین نیست.

   تریاک عمر انسان را حداقل 15 تا 20 سال کاهش می دهد، پدر من در سن شصت و سه سالگی مُرد، در حالی که چهره اش هشتاد، نود ساله نشان می داد!

   "خود" و "هویت فکری"، چیزی جز اندیشه نیست و رنج ما ناشی از اندیشه است. اگر من به این نیاندیشم که پایین تر از فلانی هستم، اگر فکر نکنم که حقیر هستم و اگر اصلاً فکر نداشته باشم، رنجی هم ندارم... روانشناسی و عرفان سنتی این موضوع را که "خود چیست؟" ، توضیح نداده و فقط مولوی به خوبی به آن اشاره کرده است که "خود" چیزی جز اندیشه نیست، رنج ما ناشی از اندیشه است.

جمله خلقان سُخرۀ اندیشه‌اند                     زین سبب خسته دل و غم پیشه‌اند

   ما باید از بیرون به جریان فکر توجه و نگاه کنیم، یعنی دقت کنیم که فکر از کجا شروع می شود.

   حکمت و فایدۀ توجه به فکر از بیرون چیست؟

   بعد از اینکه جامعه ارزش ها را ــ که علائم دفاعی خودش هست و برای بقای خودش آن ها را ساخته ــ پیش پای فرد گذاشت و به او تحمیل کرد، وسایلی هم به وجود می آورد تا فرد از خودش سوال نکند که این فکرها چه هستند؟ اینکه فکر چگونه می تواند مثلاً صفتِ حقارت باشد؟ و اصلاً فکر چگونه می تواند صفت باشد؟

   جامعه به عمد ذهن انسان را درگیر یک حرکتِ ماشینی و بی اختیار می کند. حال یکی از راه های توقف این حرکت ماشینی این است که من به جریان فکر توجه کنم. هنگامی که توجه کنم، حرکت ماشینیِ فکر هم که از اختیار من خارج است متوقف می شود و اصولاً من این فرصت را به دست می آورم تا از خودم سوال کنم که اصلاً چرا دارم فکر می کنم و فکر چگونه می تواند صفت باشد؟

   و هنگامی که در کیفیت و حالت توجه هستم، به رنج ها و وخامت های این فکرها پی می برم و آگاه می شوم. در حال حاضر من نسبت به این مسئله آگاه نیستم که فکر چه بدبختی هایی بر سر من می آورد، ولی در حالت توجه، اگر از بیرون و با دیدِ "اوئیت" (سوم شخص) نگاه کنم، متوجه می شوم که فکر چه پدیدۀ شومی است!

   ما باید آگاه باشیم که "خودِ اعتباری" و "خودِ فطری" اصلاً خود نیست و فقط یک شبح است، فقط تصور و اندیشه است. "خود" وجود ندارد، چه فطری و چه غیر فطری و باید آگاه شویم که در وجودِ انسان، "فطرت" هست، نه "خودِ فطری".

   جامعه به من تحمیل کرده است که بیاندیش که تو حقیر یا متشخص، متکبر یا متواضع، خسیس یا سخاوتمند، ترسو یا شجاع هستی و این صفات و ارزش های متضاد را به وجود آورده تا من همیشه در اندیشۀ  "چیزی شدن" و "خواستن" و رسیدن از ارزشی به ارزش دیگر باشم. در واقع با به وجود آوردن ارزش ها و صفاتی متضادِ هم که تنها در حد کلام هستند، مرا تحریک می کند تا همیشه ذهنم اسیر فکر باشد و از بودن در زمانِ حال غافل شوم و لحظه ای آرام نگیرم. و از اینجاست که با وجودِ صفات متضاد، مقایسه مطرح می شود.

   من اسیر فکر شده ام و این فکر ذهنِ مرا مرتب به خود مشغول می کند که مثلاً بد صحبت کردی، شغل پدرت چه بود و...
من از طریق توجه پی می برم که این فکرها چه وخامت هایی هستند که ذهن مرا به خود مشغول کرده اند! متوجه می شوم که فکر بر من مسلط و حاکم است، من خودم نیستم.

   من صبح که از خواب بیدار می شوم به دنبال کار جامعه می روم!!، اولین کاری که می کنم ملامت است و این حالت را جامعه در ذهن من نشانده است، یعنی اینکه از طرفی جامعه معیارهایی از قبیل تشخص، حقارت، با عُرضه، بی عُرضه، ترسو و شجاع را از طریق فکر به ذهن من القا کرده و از طرف دیگر خود جامعه شلاق ملامت را هم به من القا و تحمیل کرده و مقایسه را هم پشت ملامت گذاشته است که به این شلاق فشار بیاورد و آن را به ذهن من بکوبد تا به سوی ارزش ها بدوم، از ترسو به سوی شجاع، از حقیر به سوی تشخص و...

   اما اگر من به مجموعۀ وجودم و رفتارهایم توجه کنم، از خودم می پرسم که چرا من باید نوکر و تحت فرمان جامعه باشم؟!

   من خودم را سرزنش و ملامت می کنم تا به عمد در خودم اندوه ایجاد کنم و برای رفع این اندوه به دنبالِ وسایل تخدیر بروم که در جوامع شرقی "تریاک" و در غرب مثلاً "منصب"، "دلار" و "بیزنس" قوی ترین وسیلۀ تخدیر است.

   موردگرایی کار روانشناس هاست که "چگونگی رفع افسردگی و حقارت" را مطرح می کنند. این موردها هیچ دردی را از انسان دوا نمی کنند، تا زمانی که من خودم را ملامت می کنم، تا زمانی که نسبت به جامعه خود باخته هستم و تا زمانی که جامعه از قبیل روانشناس، عارف و... برایم اتوریته است، یعنی چشم بسته آن را به عنوان الگو و مرجع می پذیرم و از آن تقلید می کنم، اسیر ملامت هستم و در نتیجه اسیر دویدن و نوکری جامعه و اسارت هستم و به معنای واقعی و برای خودم زندگی نمی کنم.

   صبح که از خواب بیدار می شوم نگران این هستم که باز روزی دیگر شروع شد، امروز را چه کنم؟ چه کنم تا جوابگوی ارزش های جامعه باشم؟ یعنی من از صبح تا شب می دوم برای اینکه به من بگویند متشخص، متواضع، شجاع، با عرضه، با لیاقت و... فقط به این منظور که جواب اطرافیانم را داده باشم، اما اگر من به مجموعۀ این قضایا که چه مصیبتی بر زندگی من وارد می کند توجه کنم و اگر متوجه باشم که تا چه اندازه از زندگی حقیقی، از سبکبالی و زیبایی ها، که همه در فطرت من هستند دور افتاده ام، دیگر خودم را ملامت نمی کنم.

   و اینجاست که می توانم زندگی واقعی را با همۀ شیرینی ها و شادی هایی که از درونم نشأت می گیرد تجربه کنم، نه چیزی که جامعه از درد و رنج ساخته و به اسم زندگی به من تحمیل کرده است.

---


شنیدن گزیدهٔ صوتی مربوط به متن فوق: