میدانی چرا مولوی میفرماید:
آن عصاكش كه گزیدی در سفر خود بدان كو هست از تو كورتر
برای این است كه او ـ كه «عصاكش» ـ آئین و قانونی را برای رفع پدیدهای بر تو عرضه میكند كه چیزی جز توهم نیست. و كسی كه برای رفع یك «لاشیئی» توهمی روشی را بر تو عرضه میكند، از تو كورتر است! آخر پسرجان، برای رفع و زوال چیزی كه «لاچیز» است؛ «لاشیئی» است؛ وهم و خیال است؛ چه آیین و سیستمی لازم میآید ـ كافی است تو «خود» توهمی را به ذاتی غیرمتعین تسلیم نمایی! در این تسلیم است كه ـ چون قیاس از نگرش تو حذف شده است ـ یك «لاشیئی» توهمی دیگر وجود ندارد!
و آیا به حكمت و ظرافت این بعد از برخورد قرآن و اسلام با مسألهٔ انسان توجه داری كه در آن اصول و كلیدهای رهایی همه مبتنی بر نگرش منفی است؟! وقتی مسأله تو «هیچ» است؛ وقتی واقعیتی جز خیال ندارد، آیا برای رهایی از آن جز نگرش نفی، جز نگرش به قول مولوی «لا»، «عدم» و «احتما» هیچ نگرش دیگری هست كه مبتنی بر تناسب علت و معلول یا تناسب پاسخ به چالش باشد؟!
و آیا اصول نهفته در محتوای پیامها و اشارات قرآن ـ مخصوصاً آنچه در آیههای نماز آمده ـ همه در خود پیام «احتما» ندارند؟! تجربهٔ وحدت و «لااله الا الله»، یعنی برون شدن ذهن از جزییات متعین؛ و اتصال به وحدتی بی وصف و نشان!
بزرگیای كه در نماز مطرح است («الله اكبر») از نوع بزرگیای نیست كه ذهن عادت كرده به تعینات آن را متصور میشود. این «بزرگی» برون از هر نوع بزرگی است؛ این بزرگی ورای بزرگی است! و این یعنی برون شدن ذهن از تعین!
در مجموع هدف قرآن باز پسگرفتن زواید توهمی عارض و تحمیل شده بر ذهن تو است.
تصور ما این است كه اسلام و قرآن به انسان ایمان میدهد. (و این نوعی برخورد مثبت است ـ عكس نفی و احتما است!) ولی تصور ما از ایمان جز آن است كه هدف قرآن است! میدانی، ایمان هماكنون در تو هست! چیزی كه هست خاكستر توهمات و خیالات آن را ـ ایمان را، كه حكم شعله را دارد ـ پوشاندهاند! و اكنون منظور از ایجاد ایمان در تو، رفع آن خاكستر است! وقتی خاكستر رفع شد، ایمان شعلهور میگردد؛ و روح گرفته، ملول و تیرهٔ تو را روشن میكند!