توجهات را به یك یا دو نكتهٔ قابل تأمل جلب كنم: اول اینكه صرف نوشتن چند كتاب ـ به قول دوستان بیسر و ته ـ نشانهٔ خردمندی نیست! دوم اینكه صرف هفتاد و دو سال عمر، و حتی هشتاد و نود و صد سالش هم بدان معنا نیست كه ما زندگی را تجربه كردهایم؛ پخته شدهایم؛ و شما جوانهای تازهوارد ناپختهاید. به تفصیل توضیح دادهایم كه چگونه جامعه كودك را هنوز چشم به زندگی باز نكرده است كه در یك قالب توهمی فرو میاندازد؛ و در این قالب او را خواب میكند؛ و تا پایان عمر او را در یك خواب و رؤیای شبهبیداری نگه میدارد! و انسانی كه در این قالب توهمی فرو رفت؛ و بنابراین زندگی و قضایای هستی را از درون و از پشت آن قالب نگاه كرد، اگر هزار سال هم عمر كند كور، نابالغ و ناپخته باقی خواهد ماند. چنین انسان فرو رفته در قالب توهمات، خیلی كه هشیار باشد، خیلی كه متواضع باشد حداكثر میتواند درك كند كه در یك قالب است ـ ولی اینكه از قالب برون شود یا نه، امر دیگری است! چنین انسانی نمیتواند تجربهای از واقعیت زندگی داشته باشد!
جامعه بلایی به سر فرد میآورد كه فرد جرأت نمیكند لااقل به عمق وخامت و مصیبت آن بلا نگاه كند؛ توجه كند. به این جهت انسان با چشم نیمهباز و نیمهبسته از كنار زندگی رد میشود. جامعه جوهر هستی معنوی و فطری فرد را از او میستاند (یا بگوییم اصالت او را به خواب فرو میبرد)؛ و در عوض انواع مشغولیتهای پر زرق و برق و فریبنده را به او نشان میدهد؛ و او را به دنبال آنها میدواند. (نه اینكه حتی این چیزهای پوچ و فریبنده را به او بدهد! مصلحت جامعه این است كه فرد را فقط بدواند!) یا اینطور بگوییم: جامعه از هر چیز یك جغجغه میسازد؛ و مدام آن را پشت گوش فردی كه بچه مانده است ـ فردی كه وقتی به قالب رفت در صد سالگی هم یك كودك نابالغ است ـ تكان میدهد تا او را خواب كند؛ یا با همان جغجغههای پوچ مشغولش دارد! آخر جامعهٔ نامهربان ـ كه خودم نیز فردی از تو هستم ـ من فلان شغل و منصب و شهرت را ـ كه از فرط پوچی جرأت نام بردن آن را ندارم ـ میخواهم چه كنم ـ كه تو در ازاء آن ـ آن جغجغه ـ اصالت مرا، جوهر هستی معنوی مرا میكشی؛ خشك میكنی؛ مرا به صورت یك مردهٔ متحرك، ویلان و سرگردان در پهنهٔ زندگی رها میكنی؟!