گمان نمیكنم هیچ مسألهای در انسان ریشهدارتر از این باشد كه ذهن او كیفیت پرسشگری را از دست داده است. و اكنون هیچ كلیدی اساسیتر و مفیدتر از این نیست كه ذهن را در هر قدم و در هر رابطه با هر موضوع و اندیشهای در مقابل پرسش قرار بدهیم!
و این از كودكی ـ آنهم به عنوان یك خصیصه مستحسن ـ به كودك تحمیل شده است كه او باید بشنود، حرفشنوی و پذیرش بدون سئوال داشته باشد!
بعضی یاران و همسفران تازه به مهمانی وجدآمیز، یا حزنبار و پر از اندوه رسیدهٔ زندگی، بهتانی جدید بر این بنده خدای ـ از لحاظ خودش شاید عالی؛ ولی از لحاظ دیگران شاید بسیار فاصلهدار تا «عالی» ـ وارد آوردهاند. میگویند مصفا را ـ به صرف چاپ چند كتاب بیسر و ته و به ناز خواباندن آن در یك جلد سیاه مقوایی؛ و حصول مبالغی احسنت و بهبه؛ و مضافات آن (گو كه چندان مضافاتی هم ندارد) ـ چنان باد و برودی در نوردیده است كه حالا دیگر با چشم بسته، و بیآنكه بداند موضوع فلان و بهمان كتاب چیست، آن را رد و نفی میكند ـ و بر این ادعا است كه آن كتاب قابلیت حتی یك توجه كوتاه و نظر انداختن و گذشتن را هم ندارد!
میگویند: شنیدهایم میگویند ـ خود مصفا؛ ضرورتی برای مطالعهٔ آثار عرفانی و فلسفی و روانشناسی و نظیر اینهای هیچ كس دیگر را نمیبیند ـ و حتی دیگران را قویاً توصیه به خودداری از مطالعهٔ آنها میكند! اینها توصیههای منفی میرزا مصفای مثبت است. ولی حرف خود مصفا در این زمینهٔ جنجالی چیست؟! آیا حرفی كه آدم روی گلیم نشسته و گفته باشد، فرق نمیكند با كتاب و سخنرانیای كه روی مبلهای استیل و مافوق استیل صادر شده باشد؟!
اولاً مصفا ضمن بخشهایی از این گونه اتهامات، به عرض میرساند كه منظورش از نفی و رد، كتابهای علمی از قبیل میز و غیره نیست. ثانیاً وقتی میگوید فلان كتاب قابلیت حتی یك نظر انداختن را به خود ندارد، منظورش فقط نظر مصفا نیست؛ بلكه نظر خود تو و دیگران را نیز شامل میشود.
ثالثاً، این تویی كه بدون كمترین تأمل و مداقه یك كتاب را ـ به صرف اعتبار اجتماعی آن یا نویسندهٔ آن میپذیری؛ و كتاب دیگر را به صرف كهنه بودن آستین اجتماعی نویسندهاش، غیر قابل ملاحظه و غیر قابل توجه میدانی!
ببین، بیست و دو نفر با لباسهای این طرفیها متفاوت با آنطرفیها؛ علایم و شعارهای متفاوتشان، فحشهای متفاوتشان فرق میكند با آن طرفیها. اسم دویدن آن بیست و دو نفر را گذاشتهایم تیم «چیسی»، و تیم دیگر را گذاشتهاند «چلمو»! (در پرانتز بزرگ و رنگین بنگارم كه حتی نوع پرانتز و اسم باشگاه و آدم باشگاه شما و غیره در پرستیژ و شخصیت آن یكی باشگاه متفاوت است با دیگری!)
و اما به عرض تازهواردین به مهمانی تازه رسیده میرسانم كه دید ما ـ كه در اواخر خط فرصت مهمانی هستیم و تقریباً دم در خروجی بهانتظار نوبت رفتن نشستهایم ـ نسبت به زندگی و روابط فرق میكند با شما همسفران جوان تازهوارد. ما انواع مدلها و شیوههای دروغ و فریب و وعدههای شیرین و دلخوشانهٔ ارباب خود ـ یعنی «جامعه» ـ را شنیدهایم و پشت سر گذاشتهایم و گذشتهایم. ما در پناه سایهٔ خوشباورانه و دلخوشانه آن دروغها به خواب فرو رفتیم ـ و هنوز كه هنوز است در خوابیم ـ با تفاوتهای جزییای كه با شماها داریم. ما دیدیم و تجربه كردیم كه جامعه با ما چه كرد! (البته با چشم نیمهباز دیدیم و میبینیم كه جامعه با ما چه كرد!)
ولی شما كه تازه وارد شدهاید، وعدههای دروغ و فریبهای شیرین را پیشرو دارید؛ آنها را باور دارید، مجذوب آنها هستید؛ و چشمبسته به دنبال آنها میدوید. واقعاً میدوید. زندگی شما ماهیت دویدنی سر از پانشناس را دارد. انگار جامعه برای فرد دورهها و مراحل متعدد از پیش تعیینشده دارد، فعلاً دارد مقدمات تخدیر شما را تدارك میبیند ـ تا رفتهرفته بكلی خوابتان كند! وعدههای جامعه برای شما حكم «لالا لالا باباش میاد صدای كفش پاش میادِ» آنوقتهای مادران خدابیامرز ما را دارد. به شكلهای مختلف «صدای كفش پاش میاد»؛ ولی خودش ـ كه یك بابای دانا، با شفقت و مهربانی باشد كه عاقبت ما را بخیر كند ـ هرگز نیامد. بابای مهربان و دانای شما هم نخواهد آمد ـ اگر هم آوایی میشنوی بدان كه آن نعره و نفیر توپ و تانگ و تفنگ است ـ نه صدای مهربان! به قول آن والای عزیز از دسترفته كه میگوید: «...فریبت میدهد، این سرخی بعد از سحرگه نیست...» (چیزی در این مایهها!) فعلاً جامعه دارد مرحلهٔ به خواب فرو بردن تو را میگذراند! بله؛ و شما نوسفران هم كه سفت پاشنههای گیوههای پلاستیكیتان را وركشیدهاید؛ و هورا میكشید و دورخیز میكنید برای دویدن و پریدن ـ بیآنكه واقعاً و مشخصاً بدانید به كجا میبرندتان؛ بیآنكه بدانید مقصد دویدنتان كجا است ـ ما پیران را ـ دور از جان، بلانسبت ـ ما یاران و همسفران خودم را میگویم (یعنی آنها، یعنی شما جوانها میگویید) ما پیران را مأیوس و خرفت و تاریخ مصرف گذشتگانی میدانید كه كپك هم زده ـ و همچنین بفهمی نفهمی؛ صریح و غیرصریح به درد رفتن میخوریم! بله؛ ما رفتنیهای بیمصرفی هستیم كه باید و بهتر است جای خود را به تازهواردین پر انرژی و خلاق و فعالی واگذاریم كه آینده از آنها است ـ (در نوبت و فرصت مهمانی ما هم آینده از آن ما بود؛ ولی خودمان هم نفهمیدیم كی نوبتمان آمد و كی رفت ـ و كی فرصتمان به پایان رسید ـ و بیآنكه خودمان اصلاً متوجه بشویم كی آقا گرگه فرصت مهمانی را كه سهل است ـ خودمان را هم پوست نكنده خورد!