به راستی چرا انسانها در هزاران سال گذشته اسیر نابسامانی و به قول امروز «ملوكالطوایفی ذهنی» شدهاند؟! یا به عبارت دیگر چرا انسان همیشه باید اسیر بیگانهای حاكم بر اندیشهها و حتی احساسات و عواطف خویش باشد؟! آیا انسان نباید شایستگی اصیل بودن، و شایستگی زیستن با اصالت خویش را داشته باشد؟! این كه انسان خودش نیست، اینكه اسیر الگوها و قالبهای بیگانهای با خویش است، بزرگترین وخامت، رنج و خسران هستی و زندگی آدمی است! چون دیر زمانی است كه ما به یك بیگانه حاكم بر خویش عادت كردهایم؛ و چون غیر از اوامر، الگوها و قالبهای همان بیگانه با چیز دیگری آشنا نیستیم؛ نه میتوانیم رنج و بدبختی اینگونه زیستن را درك كنیم؛ و نه میتوانیم زیبایی و شكوه زیستن با اصالت، جوهر و فطرت انسانی خویشتن را درك كنیم!
و تا زمانی كه انسان به حدی از ادراك، خرد و منطق نرسیده است كه از ذهن تنها در رابطه با واقعیتهای هستی ـ كه نقش ذاتی و واقعی ذهن است ـ استفاده كند، محال است كه زندگی و روابط او با خودش، با دیگران و با عالم هستی یك رابطهٔ صحیح، هنجار، منطقی، خردمندانه، شاد و بیمسأله باشد!
(این همان موضوعی است كه مولوی بر آن تأكید میكند: هر عضوی باید در موضع مناسب خود عمل كند ـ تا هستی انسان قرین عدل، توازن و آهنگ باشد!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.