تشخیص


   چند سؤال مطرح كنم: شكی نیست كه در وضع فعلی تربیت و پرورش انسان، جامعه طوری با فرد رفتار می‌كند كه فرد بسیار از ذات‌، فطرت و جوهر انسانی خود دور می‌افتد! انسان چنان قاطی می‌كند كه فوق‌العاده مشكل، یا حتی غیر ممكن است كه كیفیت‌ها و صفات اصیل و واقعی او را از عارضه‌های اعتباری وارد شده بر او تمیز و تشخیص بدهیم!

   آیا تو می‌توانی اینها را از یكدیگر بازشناسی؟!

   ـ «نه؛ من نمی‌توانم. ولی فكر می‌كنم طرح این سؤال اساساً بیهوده است! شاید طرح سؤال به این صورت مفیدتر باشد كه: اگر بچه را به اصالت خودش واگذارند، و در رشد طبیعی و فطری او اخلال و انحراف ایجاد نكنند، بچه طبیعتاً با چه كیفیت‌ها و با چه حالات و وضعیت‌هایی رشد می‌كند و بزرگ می‌شود؟!

   به عبارت ساده‌تر و كلی‌تر: در فطرت انسان چه چیزهایی هست، چه كیفیت‌هایی هست كه با آن به دنیا می‌آیند؛ و اگر برای آنها ایجاد مزاحمت و اخلال نكنند، آن كیفیت‌ها براساس یك قوهٔ طبیعی، فطری و نامیه درون‌ریشه رشد می‌كنند و به شكوفایی می‌رسند؟!»

   در شرایط فعلی تشخیص این موضوع نیز غیرممكن است.

   من سؤال را به صورتی دیگر مطرح می‌كنم كه یافتن پاسخ برای آن نیز مشكل است. درواقع این سؤالی كه من می‌خواهم مطرح كنم شكل دیگر همان سؤالی است كه تو مطرح كردی ـ گیرم شاید كمی ما را به دقت و سادگی نزدیك كند؛ و از انتزاعی‌اندیشی دور گرداند.

   كاری كه بسیار مفید، و در عین حال بسیار مشكل است این است كه اگر انسان‌ها در یك رابطه صحیح، سالم و هنجار زندگی می‌كردند، رابطه‌ای كه در آن مقایسه، رقابت، مسابقه، ترس، خشم، نفرت و بسیاری عوامل و كیفیت‌های دیگر فشار و انحراف مفقود بود، و انسان با ذات، طبیعت، فطرت، و هستی انسانی خویش بزرگ می‌شد چه وضعیتی داشت، چه نیازها و تمایلات طبیعی و مادرزاد داشت؟ ـ مثل فرضاً میل ارضاء غریزهٔ جنسی كه یك تمایل و كشش مادرزاد است؛ و رفته‌رفته رو به رشد می‌رود! در صورت عدم دخالت‌های برونی در كیفیت‌های فطری انسان، چه تمایلات، چه هدف‌ها، چه رفتارها و چه نیروهایی در انسان وجود داشت كه حاكم بر زندگی او بود و زندگی او را پیش می‌برد؟! آیا در این وضعیت بگوییم: «فطرت‌محوری» (كه آن را مترادف با هستی طبیعی انسان به كار می‌بریم) آیا ارگانیسم فطرتاً لذت‌طلب بود؛ در جست‌وجو و طلب زیبایی بود؛ یك موجود زیاده‌خواه و آزمند بود؛ به طور طبیعی ـ نه به طور یاد داده شده ـ همنوع دوست بود؛ خداجو و حقیقت‌جو بود، یا ماده‌پرست بود؟ به عبارت دیگر از چه موضع و با چه هدف‌ها و به كدام سمت و سوهای طبیعی حركت می‌كرد؟! آیا میل خداجویی در ذات او بود یا می‌بایست به او آموخت؟! آیا جوهر و ماهیت كیفیتی كه آن را «ایمان» می‌نامیم در طبیعت و فطرت موجود آدمی وجود دارد؛ یا باید آن را به او آموخت؟!

   (توجه داشته باش كه منظورم بیشتر ابعاد معنوی و روانی است؛ نه فیزیكی و جسمی ‌ـ از قبیل میل غذا خوردن ـ كه بدیهی است یك تمایل یا یك نیاز طبیعی و غریزی است!)