وبلاگ‌نویسی!


   به داوود قول وب لاگ داده‎ام ـ و مرد است و قولش! و حالا مي‎فهمم كه راست مي‎گفت؛‌ چقدر ساده است. فقط يك جو فضولي مي‎‎خواهد! هر چه در روزنامه يا تلويزيون به چشمت خورد يك چيزي از تويش بكش بيرون... اين مي‎شود وبلاگ!

   يا به ‎اصطلاح، به خودت ياد بده كه چگونه از آب كره بگيري... يا اگر كره نگرفتي لااقل دوغ بگير.

   به ‎خودم مي‎گويم: پيش داوود و ديگران خودت را به كوچه‌ي علي چپ مي‎زني، پيش خودت هم؟! فكر مي‎كني همين چيزهايي كه تا حالا نوشته‎اي، از آب كره گرفتن نبوده است؟!


   آن شاعر عزيز نجيب را ـ خدا رحمتش كند ـ يادت كه نرفته!! از نوك قلمش جواهر مي‎ريخت... به‎اصطلاح خودش "كاري كرده بود كارستان"... و آنوقت دوغ هم نداشت كه قاتق نانش كند... آنوقت تو به‎خودت چه مي‎گويي؟!!

   و تازه شكم‎گنده‎هاي بي‎مايه را هم ببين! به درد مردن هم نمي‎خورند.

¯

   باري، اگر حوصله فضولي داشته باشي وب‎لاگ زير دست و پاي روزنامه و كتاب و تلويزيون و همه‎جا ريخته ـ فعلاً خودش ريخته ـ لابد بعد هم نان و آبش مي‎ريزد!

   همين روزنامه را بردار نگاه كن؛ جلو چشمت است... كور كه نيستي.



   مردي (شايد روانشناس) با لبخندي پر از ظفرمندي در عكسش چنين آورده: "تكنولوژي فكر"! و من نمي‎فهمم تكنولوژي فكر ديگر چيست!

   آنطرف‎تر يكي ديگر ـ و باز هم با لبخندي در عكس نوشته است:

  "كلاس‎هاي كنكور ما شاگرد دوم ندارد ... همه شاگرد اول خواهند بود..."   باز هم نمي‎فهمم.

   با خودم فكر كردم نكند داوود با اين تمهيد زيركانه خواسته است نفهمي ما را برملا كند و آبروي نداشته‎مان را پيش خودمان ببرد! مي‎داني منظورم چيست! آخر خيلي شبه‏آدم‎ها،‌ از جمله ... پيش هر كس آبرو داشته باشند پيش خودشان ندارند ـ تنها به‎روي خودشان نمي‎آورند!

    و بعد دست آقايي كتابي ترجمه ديدم با اين عنوان "موفقيت بي‎قيد و شرط!" و باز نفهميدم يعني چه!

(اگر تو در اين اتاق بنشيني، پنجره را باز بگذاري؛‌ دستت را روي دستت بگذاري و هيچ كاري نكني؛ و از آسمان اسكناس هزار دلاري به‎سر و بارت ببارد، موفقيت تو بي‎قيد و شرط نبوده است! همان در اتاق نشستن و پنجره را باز گذاشتن، شرط موفقيت بوده است!)

   تا اينكه كم‎كم فهميدم كه نفهميدن كليد فهم است! يعني نفهميدن آدم را به‎سؤال وامي‎دارد... و سؤال آغاز شكوفايي فهم است!

   مثلاً خوب كه روي "موفقيت بي‎قيد و شرط" فكر ... نه؛ بي‎فكري كردم، به ‎اين نتيجه رسيدم... يعني نزديك بود برسم كه رشته افكارم ـ آنهم چه افكاري ـ متأسفانه پاره شد!

   فعلاً هم كه مشغول به گره زدن اين افكار پاره‎ايم... تا ببينيم كي باز هم فرصتي براي وب‏لاگ‎نويسي پيش مي‎آيد!

   (اين را براي استحضار اداره "مچ دوشغله‎بگيري" مرقوم فرموديم ـ كه يعني براي هيچ منظوري حق سراغ ما آمدن را نداريد ـ زيرا فعلاً ما هنوز دوشغله نشده‎ايم ... تا بعد... )

   راستي كه خدا رحمت كند پدرت را داوود ـ كه اين حرفه‌ي شريفه‌ي وبلاگ‎نويسي را پيش پاي ما گذاشتي! از بيكاري كه بهتر است. نيست؟! آدم يك چيزي مي‎بيند. آن چيز آدم را ياد يك چيز ديگر مي‎اندازد ـ‌ و حسنش هم اين است كه ياد چيزهاي جواني نمي‎اندازد ـ كه همه‎اش دردسر... همه‎اش دردسر... به‎قول نيم بيت شاعر "خوب شد پير شدم كم‎كم و نسيان آمد" ـ و بلانسبت شما يك كمي هم بيشتر از نسيان!

   خلاصه آن چيز هم ياد يك چيز ديگر؛ و آن چيز ديگرم ياد چيز ديگر و ... همينطور چيزها را بگير و برو جلو تا يك مرتبه مي‎بيني رسيدي به‎يك وب‎لاگ نجيب و پدر و مادردار!

   حالا من راه و روش اين شغل ـ به‎قول كربلايي علي همسايه‎مان ـ ‌كه حسا‎س‎ترين و پر مصرف‎ترين كلمه‎اش "آبرومندانه" بود (ولي او "آبيومندانه" تلفظ مي‎كرد)؛ بله، راه و روش اين شغل "آبيومندانه"‌ را ياد تو هم مي‎دهم... به‎شرط آنكه تو ديگر ياد هيچكس ندهي. خوب معلوم است... اينهم چرا دارد؟! نان و آب هردومان قطع مي‎شود... همين!

   بله، روزنامه‌ي همين آبادي خودمان ـ نه جرايد كفر و كفار ـ نوشته بود براي درمان يادم نيست چه بيماري‎اي، يا جبران كمبود چه ويتاميني روزي نيم‎ساعت ـ بيش‎تر يا كم‎تر ـ رقص خيلي مفيد است!

   اول چند بار چشمم را بستم و باز كردم ببينم چشمم درست ديده است! ديدم بله، درست ديده است. به‎قول لهجه‌ي زيباي اهالي محترم "ورَهَ رهَ" گفته است: "روزي نيم‎ساعت وَرَقصيد؛ ورا ودنتان خوب وبيده...".

   بعد، استغفرالله گويان و لعنت بر شيطان‎كنان و طلب طول عمر با ايمان براي مسلمين و نابودي كفار؛ و خلاصه توبه‎كنان به‎ياد يكي از معصيت‎هاي غيرمستقيم نه چندان سنگينِ متجاوز از بيست سال پيش خودم افتادم. كتابي ترجمه كرده بودم كه در جايي چنين آمده بود: (البته توسط نويسنده آمده بود؛‌ و به‎همين جهت هم عرض مي‎كنم كه خدا را شكر سهم گناه من چندان سنگين نبود!)؛ بله، اينطور آمده بود: "نسيم لاي درختان مي‎وزيد؛ و گويي درختان در حال رقص بودند..." مأمور وزارت‏خانه‌ي جليله‌ي مربوطه نوشته بود ـ يعني تذكر و هشدار داده بود كه كلمه‌ي "رقص" (به‎علاوه‌ي تعداد ديگري از كلمات معصيت‎آلود) حذف بشود!

   بنده هم چون از قديم‎الايام فردي سر بزير و درواقع مطيع‎الدوله بوده‎ام و هستم؛‌ كلمه‌ي "رقص" و چند كلمه‌ي بدقواره‌ي كريه‎الباطن را حذف كردم. و وقتي به‎خود آمدم، خداوكيلي خيلي دعا كردم به‎مأمور آن وزارت جليله!

   (... و براساس روالي كه قبلاً عرض كردم ـ يعني از ياد يك چيز به ‎ياد چيز ديگر مي‎افتم و همينطور در سلسله مراتب يا بي‎مرتبت اين چيز ديگرها آنقدر مي‎روم و مي‎روم تا به‎ يك وبلاگ آبرومندانه‌ي تمام عيار برسم.

   اين را هم بگويم كه براي رسيدن به‎ آب و ناني كه به‎چنين وب‎لاگ‎هايي تعلق مي‎گيرد، راضي به‎زحمت خودمان نيستم؛ خودش مي‎رسد!)

   بله، و باري؛ از به ‎ياد آمدن آن تذكر باقدمت و باحرمت؛ و منظم به‎ثواب‎هاي مربوطه، ياد يكي از ابيات معصيت‎آلود سعدي افتادم ـ البته با طلب مغفرت و بخشش براي آن بنده‌ي خدا كه واضحاً مي‎توان ديد و دريافت كه معصيت غيرعمدي بوده است. بله؛ يادم آمد كه، استغفرالله، گفته است:

   آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب؟! (واي واي، مگر خدا؛ مگر خدا خودش رحم كند! خوب مرد حسابي، قبل از آنكه چنين دسته گلي را به ‎آب بدهي از چهار تا آدم ثواب و گناه‎شناس مي‎پرسيدي، مشورت مي‎كردي... مگر آدم هرچه به‎ زبانش آمد بايد بگويد؟! هيچ به ‎آخرتت فكر كردي؟!)

   خدايا توبه! مي‎گويد:

   آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب!!             سرو در باغ به‎رقص آمده و بيد و چنار!

   مي‎گويد يك وضعياتي پيش آمده است كه سرو و بيد و چنار (لابد با همكاري بلبل) به‎رقص و كارهاي ديگر درآمده‎اند؛ چه رسد به‎آدميزاده ـ كه از قديم كارش از همين قبيل امورات بوده است! اصلاً اينجور شعرها نمي‎گفتي. مگر كسي زورت كرده بود؟! حالا هم كه گفتي اينطور مي‎گفتي:

   آدميزاده اگر در تعب آيد چه عجب               سرو در باغ به ‎لرز آمده و بيد و چنار!

   خوب، اينطور مي‏گفتي چه مي‏شد؟!! نه وزنت به‎هم مي‎خورد نه قافيه‎ات! به ‎معنا هم خللي وارد نمي‎شد ـ تازه وارد هم كه مي‎شد خلل عمده‎اي نبود! اگر معناي شعر را بلد نيستي من برايت معنا كنم:‌ خوب، طبيعت است ديگر؛ بهار است ديگر: ‌"جهان جوان شده است و ياران به ‎عيش بنشسته‎اند..." در اين حيص و بيص و عيش و نوش و لهو و لعب كه هيچكس به ‎هيچكس نيست؛ و سرو و بيد و چنار از فرصت پيش‎آمده يك مقدار سوءاستفاده‎‎هاي... چطور بگويم... وقيح مي‎كنند و يك جور تكان‎ها و لرزش‎هاي خلاصه عرض كنم، ناجور و احياناً تماس‎هاي نزديك با يكديگر پيدا مي‎كنند ـ آدميزاده‎اي كه صاحب معرفت شده است؛ و نمي‎خواهد بار ديگر خود را غرق گناهاني سنگين‎تر كند ـ از آن بساط و مجلس عيش و نوش و غيره ابراز تأسف مي‎كند؛ و حتي احساس رنج و محنت هم پيدا مي‎كند!

   خوب، اينطور مي‎گفتي چه مي‎شد؟! گناه كه نمي‎كردي، هيچ...

   خوب است اين وب‎لاگ را به همينجا خاتمه بدهم. و نتايجي را كه مي‎خواهيم از آن بگيريم، موكول كنيم به‎ وب‎لاگ بعدي. (اصلاً نمي‎دانم غير از همان آب و نان، نتيجه‌ي ديگري را مد نظر داريم؟!)

   آنهم خوب هنوز نرسيده است! نكند منتظر مصوبه‎نامه يا بخش‎نامه‌ي هيئت نامربوطه‎اند!!

   داوود! اگر خيلي نان و آب را طولش بدهند... خلاصه از حالا برايت گفته باشم! شغل كه قحط نيست!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.