اين مطلبي كه ميخواهم عرض كنم، هم ميتواند ادامهي موضوع وبلاگ قبلي باشد، و هم يك وبلاگ مستقل، آزاد و ليبرالدمكراتيك!
اين مطلبي كه ميخواهم با همه كس آن را طي كنم و شرط و قرار آن را محكم منعقد كنم ـ مثل عقد نكاح، كه ريش آدم را ميچسبد، محكم نگه ميدارد، و ولكن نيست ـ هم مورد فردي دارد، هم مورد اجتماعي و ملي دارد و هم مورد جهاني و بينالمللي. و نيز در همهي موارد زندگي، از جمله در مورد بهاصطلاح "خودشناسي"، كاربرد و مصداق دارد. مطلب اين است كه هر وقت هر فرد يا هر گروه يا هر دولت يا بيدولت ادعايي كرد ـ در هر زمينهاي ميخواهد باشد ـ اول از همه صاحب ادعا بايد سفرهي وسايل و ابزار موضوع مورد ادعايش را بردارد بياورد جلو همه، در ملأ عام بگستراند؛ تا همه مطمئن بشوند كه اين بابا، اين فرد، اين گروه، دولت يا هر كه هست زمينه، وسايل و ابزار مورد ادعايش را دارد يا ندارد! و توجه كن كه چرا ميگويم اين كار هم منطقي و مفيد است؛ و هم دامنه و كاربرد وسيعي دارد!
چون ما بيشتر موضوعات تاپّ و توپّهايمان مسألهي خودشناسي است، بگذار قبل از هر چيز در اين زمينه مثال بزنيم و كار كنيم. ميدانيد، بارها گفتهايم ـ شايد هم نگفتهايم؛ هوش و حواسمان كه درست و حسابي سر جايش نيست ـ پديدهاي بهنام "من"، "خود" يا "هويت فكري" هيچ واقعيتي ندارد! آنچه را ما بهحساب "من" فرض ميكنيم عبارت از يك مقدار آشفتگيها، غلط انديشيها و توهمانديشيهاي ذهن است! اگر بخواهيم اين مسأله را ـ كه ميدانيم مسألهي توهممندي يا غلط انديشي ذهن است ـ برطرف كنيم، طبق قرار مردانهاي كه در همين وبلاگ منعقد كرديم ـ قبل از هر چيز بايد وسايل، طرق و ابزارهاي برطرف كردن مسأله را حاضر آماده كنيم و به يكديگر عرضه نماييم ـ و از همه مهمتر بهشخص خودمان عرضه نماييم!
دانستيم مسأله درهمريختگي، آشفتگي، ناهمآهنگي، بينظمي، توهممندي و عجز و ناتواني ذهن از منطق و خردمندانهانديشي؛ يا بگوييم ناتواني ذهن از واقعنگري و واقعانديشي است!
اكنون طبق قرارمان، اگر ما وسايل لازم و مناسب براي رفع اين مسايل را نداشته باشيم ـ و سعي كنيم تا مسأله را حل و رفع كنيم ـ جز افزودن ابعاد جديدي بر آنچه قبلاً بوده است ـ هيچ نتيجهاي عايدمان خواهد شد؟! واضح است كه نه!
يك مسألهي ما ـ يعني يكي از موانع ما در طريق آگاهي و رهايي اين است كه مسألهي "خود" را سواي مسايل ديگر فرض ميكنيم؛ و قواعد حل آن را نيز سواي قواعد لازم براي هر مسألهي ديگر فرض ميكنيم!
پس بياييم قبل از هر چيز اين اصول و قواعد را روشن كنيم: مسأله چيست؟! (و بهتر است پاسخ هر سؤال را بلافاصله و تا قبل از طرح سؤالات ديگر روشن كنيم، به نظر شما اينطور بهتر نيست؟!)
يا شايد اينطور بهتر باشد كه ابتدا مسأله از طريق انواع سؤالات، در جامعيت آن روشن بشود، بعد كليد براي هر مسأله را در مقابل آن مسأله قرار بدهيم.
هر دو روش را آزمايش ميكنيم.
بههرحال اكنون پاسخ اولين سؤال را روشن كنيم. ميگوييم مسألهي ذهن اين است كه اسير توهمانديشي شده است. توهممندي يا توهمانديشي هم مترادف است با عدم واقعنگري. و هر دو مترادفاند با بيمنطقبودن ذهن!
البته خيلي چيزهاي ديگر هم ميتوانيم به اين صورتوضعيت اضافه كنيم. ولي گمان نميكنم هرچه اضافه كنيم بيرون از حيطهي آن چند كيفيت، مثلاً توهممندي يا عدمواقعنگري باشد! مثلاً ميتوانيم "دوگانگي" را هم وارد حيطهي مسأله كنيم. ولي دوگانگي يكي از نتايج توهممندي و عدم واقعنگري است! جز اين است؟!
يا مثلاً ترس يكي از كيفيتهاي مسألهي ذهن است؛ ولي آيا ترسهاي ما، ترسهاي در حيطهي ذهن و مبتني بر تعبير، حاصل توهممندي و عدم واقعنگري نيست؟!
اين توجهات و ملاحظات صورت مسأله را در جامعيت و در سلسلهي ارتباطات آن نيز روشن ميكند!
بههر حال از يك جايي شروع كنيم ـ از سادهترين شكل. بهنظرم بايد آنقدر ذهن را در مقابل سؤال قرار بدهيم تا در يك بنبست بيگريز و در يك وضعيتي قرار گيرد كه حيران بماند. (توجه داري كه حيراني مترادف است با: "نه ميدانم؛ و نه نميدانم!" و در اين وضعيت است كه ذهن از شبكهي تاريكي و توهم خارج شده است. ذهني كه نه ميداند و نه نميداند؛ نميتواند جايگاه توهم باشد! (اين روشن است؟!)
خوب، در يكجا گفتيم قرارمان اين است كه در مقابل هر مسأله و هر كيفيت ذهن، ابزار يا پاسخ متناسب با آن را قرار بدهيم. ولي در اين جريان اغلب بهنظرمان ميرسد كه واماندهايم ـ و درست است؛ واماندهايم. ولي همان واماندگي خود پاسخ متناسب مسأله است! مثلاً ميگوييم مسألهي ذهن "توهممندي" است! و ابزار يا وسيلهي رفع توهممندي، واقعنگري است. در ارتباط بودن مستقيم با واقعيت هر چيز، توهم را از ذهن ميروبد و ميبرد! (اين امري است كاملاً روشن!)
ولي سؤال اين است كه يك ذهن اسير كيفيت توهممندي، كيفيت واقعنگري را ـ كه وسيلهي مناسب و متناسب براي رفع توهممندي است ـ از كجا بياورد؟!
پاسخ اين سؤال را چگونه ميدهي؟! (خود ذهن پاسخ را چگونه ميدهد؟!) جز يأس، جز اينكه ذهن در انتهاي يك بنبست از خودش آرام بگيرد، چاره و كليدي وجود دارد كه پاسخ متناسب با مسألهي توهممندي باشد؟!
در انتهاي اين بنبست، ذهن خودبخود، بهطور طبيعي، و بيهيچ تلاشي آرام گرفته است! و در اين آرامش كامل و عميق، ساختار توهمي ذهن (يعني آنچه آن را "من" فرض ميكرده؛) مضمحل گشته است، محو و زايل گشته است!
عين اين دام را بهاين صورت نيز ميتوانيم براي ذهن بگذاريم: مسألهي ذهن عدم توان آن در نگاه به واقعيت قضاياي زندگي ـ از جمله واقعيت هستي خويش است. يا سادهتر و دقيقتر اين است كه بگوييم ذهن توان و كيفيت نگاه كردن بهواقعيتها را، بدون تعبير آن، از دست داده است!
واضح است كه كليد حل اين مسأله، واقعنگري است؛ نگاه بدون تعبير و تفسير است! اين نگاه يعني نگاه پاك، خالص و نيالوده. زيرا آنچه نگاه را تيره و توهمآلود ميكند تعبير است. چيزي كه تشكيل توهم را در ذهن ميدهد، تعبيرات است! وقتي تعبير نباشد، نگاه ذهن خالص و روشن است. (ناروشني مترادف با تعبير است!) ولي ذهن لااقل اين واقعيت را درك ميكند كه قدرت نگاه بدون تعبير را ندارد! بنابراين چه ميكند؟! كليد خروج از اين بنبست چيست؛ چگونه است؟! ذهن در شرايط فعلي نگاه كردن خود توان نگاه بدون تعبير را ندارد!
چه پاسخي بايد براي اين مسأله بيابيم؟! طبق قرار منطقياي كه گذاشتيم، اصلاً نبايد نگاه كنيم ـ زيرا ياراي نگاه صحيح، خالص، واقعبينانه و عاري از تعبير را نداريم!
ميگوييم علاج اين مسأله نگاه كردن است. حالا كه نميتواني يك نگاه خالص، صحيح و نيالوده به تعبير داشه باشي اصلاً نگاه نكن!
خواهيد گفت: سفسطه هم حدي دارد! مگر ممكن است انسان، ارگانيسم چشم داشته باشد و نگاه نكند؛ بهطور عمدي از نگاه پرهيز كند؟!
آيا منظور چيزي است در كيفيت چشم را به عمد بستن؟! واقعاً چطور ممكن است انسان چشم داشته باشد ولي معذلك نبيند، گوش داشته باشد، ولي نشنود؛ زبان داشته باشد، ولي سخن نگويد؟!
آيا اين موضوع چيزي مترادف با اين هشدار مولوي نيست كه ميگويد:
"بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید تا خطاب ارجعی را بشنوید!"؟
وقتي من قوهي احساس كردن، شنيدن (گوش كردن) و تفكر دارم؛ چگونه ميتوانم بيحس و بيگوش و بيفكرت بمانم ـ تا قربت و اتصال تحقق يابد؛ تا بار ديگر به ذات و فطرت خويش بازگردم؟!
پاسخ اين است كه در چنان شرايطي، هستي با كيفيتي غيرمتعين، كيفيتي "عدم"ي و نتيجتاً يگانه دريافت ميشود! و در يگانگي و عدم تعين، پديدهاي توهمي و تعبيري بهنام "من" باقي نمانده است!
...
آخرين نكته را در اين بخش از وبلاگنامه بگوييم ـ تا فرصتي ديگر و وبلاگي ديگر:
چرا لااقل تعداد كثيري از انسانها جهان مادي و فيزيكي را با ديدي منطقي، و رابطه علت و معلولي مينگرند؛ حال آنكه با هستي فيزيكي و مادي خويشتن خود بسيار دور از يك نگرش و رابطه منطقي و علت و معلولي قرار دارند؟!
بررسي اين مسأله بماند براي حوصله و دل و دماغ ديگر و وبلاگ ديگر!
۲ نظر:
سلام
جناب مصفا
از نوشته های بی گوشه و زاویه شما فطرتا لذت می برم . زمینه را نوشته های دیگر نظیر نوشته های شما وفطرت ذاتی بنده فراهم نمود تا معنای گوش دل و چشم دل را از گوش ذهن و چشم ذهن مجزا کنم لذا متشکرم .
و اینکه توهمات و چند گانگی های صوری اصلیت و فطرت بسیاری از انسان ها را مکدر نموده است و خوشا بحال انسانی که علم را در فطرت خود بکاود و در خود دگر باره هضم کند نه برخود حمل کند .
چون شکر و چون شیرم ، با خود زنم و گیرم ............ طبعم چو جنون آرد ، زنجیر بجنبانم
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.