خوب، براي اينكه سرو صداي اين داوود را بخوابانيم؛ يعني براي اينكه گولش بزنيم تا فكر كند كه وبلاگ پرثمر و پرآب و ناني تحويلش دادهايم، و در حقيقت فكر كند توانستهايم از يك وبلاگ ناقابل يك عالم كره گرفته باشيم؛ حالا يك چند تايي ـ و اگر بلد بوديم كه از چند تايي هم بيشتر ـ حرفهاي گندهمنده غاطي وبلاگ نازنينمان كنيم ـ غاطي ميكنيم تا يك اثر هم هنري و هم غيرهنري ماندگار در تاريخ از خود به يادگار گذاشته باشيم ـ تا بالاخره گهگاه فاتحهخواناني كه در بند ثواباند فاتحهاي هم براي اين وبلاگنويس مستحق بخوانند!
داوود جان، اين شعر را هم كه نميدانم مال چه شاعر بندهي خدايي است و براي سنگ قبر خودش گفته است ـ بده روي سنگ قبر ما هم بنويسند ـ بالاخره ضرر ندارد. چون در امر خير است، خداي نكرده سرقت ادبي هم بهحساب نميآيد!
"چو نهادي تو در اينجا پا را ملتفت باش نمالي ما را!"
باري، داشتيم راجع به اين فقره صحبت ميكرديم ـ همين كه نميدانم داوود يادم داد يا خودم بلد بودم ـ كه اول به يك چيزي فكر كن؛ يا يك چيزي را در تلويزيون ببين. وقتي يك چيزي را ديدي يا يك چيزي را فكر كردي، به يك چيز ديگر ... و از آن بهيك چيز ديگر ـ تا همانطور فكر پشت فكر بجوشد و بغلّد (از ريشه غلغل كردن است) و اووه... چه كارها كه نكند. و به كجاها كه ما را نرساند! (البته هنوز نميدانيم سلسله مراتب ترقي بعد از وبلاگنويسي چيست و كجا است!)
حالا برايت ميگويم قضيه از كجا شروع شد؛ و به كجا ختم شد ـ (البته به يك معنا هيچ چيز ختم ندارد!) به مناسبت اينكه "نوبل" جايزهاش را، يك سالي، نميدانم كي، داده بود به يك مرد عارف و اديب ظاهراً موجه، ولي باطناً ـ آن را ديگر من نميدانم! مگر خودت نميگويي اهل سنجش و تميزي؟! پس بسنج و بگو "بهبه"!
اين حرف مرا ياد حرف مولوي انداخت كه ميگويد:
چونكه تو گلخوار گشتي، هر كه او واكشد از گِل تو را، باشد عدو
اين مصداق و معناي وسيعي دارد. مثلاً يك مصداق آن اين است كه جايزهي نوبل را بايد بدهند به آن مرد نسبتاً كممايه ـ و نبايد بدهند به كريشنامورتي! (البته بعيد ميدانم كه به او پيشنهاد نكرده باشند؛ و خودش نپذيرفته است ـ زيرا نه به مبلغ وجهاش نياز داشته، و نه به تعبير اسم و رسم و ارزش اجتماعياش اهميت ميداده؛ و نه اينكه اصولاً اينگونه زنگوله آويزان كردنها و دنگ و فنگها با خود يا با روال كار و نگرش كريشنامورتي تناسب داشته و جور ميآمده است!
و چقدر براي ما ثقيل است باور كنيم شخصي كه نياز مالي به جايزه ندارد، اسم و رسم اجتماعي آن هم برايش بياهميت است!
و اين چيزها مرا به ياد فرمايشات (باور كن از لحاظ محتوا در حد حرفهاي خاله كوكبِ) فيلسوف عصر يعني برتراند راسل انداخت!
اگر خودباخته نباشي و با ذهني باز و بيطرفانه مفاوضات او را بخواني، ميبيني ماهيت حلبي قراضههاي زنگزده و بيمصرفي را دارد كه حلبيسازهاي ولايت ما روي هم انبار ميكردند؛ و چندساليكبار نميدانم آنها را به كجا ميبردند!
من يك كتاب بهنام (بهنظرم) "يأس" سالها پيش از او خواندم و حتي آن زمان كه جوان بودم و به اصطلاح خودمان "لُر دوغ نديده" بودم، آنرا بسيار سطحي و مهمل يافتم! (باور كن كه از ترس اجماع لرزه بر اندام قلم نحيفم افتاده است!)
كسي كه كتابي مينويسد بهنام "تاريخ فلسفهي غرب"، پيدا است كه چه چيزي بارش است و چه چيزي بارش نيست! آخر بندهي خدا، فلسفه كه مال غرب و مال شرق ندارد! اگر آدم اهل تأمل و محتوا باشد، از عنوان همين كتاب پيميبرد كه چيزي بارش هست يا نيست!
...
خلاصه داشتم از اين چيز به آن چيز ميپريدم، كه به اينجا رسيدم: (چيزي كه ميخواهم بگويم تقريباً مهمل و بيمعنا است! ولي بههرحال ميگويم.) اول اينكه درنيافتم كه "جايزهي نوبل"، اسم بلند و شهر ويران است. چونو مالي نيست! [=همچين مالي هم نيست! بهلهجهء محلي]
انگار معيارشان "براي خالي نبودن عريضه" بوده است! يا وضع دنيا اينطوريها شده است كه "جايي كه آدم نيست به بز ميگويند شيخ عبدالكريم"!
و خلاصه، در جريان از اين فكر به آن فكر پريدنها، يك فكر جسورانهاي از نميدانم كدام گوشهي ذهنم پرش را باز كرد، و به خيلي دورها پريد. (نه؛ اصلاً دور هم نبود! تو ديگر چرا بايد چنين چيزي بگويي؟! اگر انسان بهيك موضوع كاملاً بديهي توجه كند كه اجماع تا بهحال مانع و سد توجه او بوده است، واقعاً شقالقمر كرده؟!)
ببين چه ميگويم: اگر تو از من پول گرفتي كه بام خانهام را كاهگل كني و نكردي، آيا شرعاً، عرفاً، قانوناً و وجداناً نبايد پولم را پس بدهي؟! اگر تو براي تحقق منظور و هدفي پول از من گرفتي، ولي آن منظور و هدف تحقق پيدا نكرد، آيا نبايد پولم را پس بدهي؟!
ميگويند جايزهي نوبل، يعني اينكه مبلغي پول ميدهند به كسي كه بههر طريق كمك كرده است به تحقق صلح جهان! (مردمان برندهي جايزه چه مردمان خوب و سازگاري هم هستند! اول كارشان را انجام دادهاند؛ يعني اول به تحقق صلح كمك كردهاند؛ بعد مزدشان را دريافت كردهاند!)
حالا من سؤال به اين سادگي را در مقابل همهي آن "كمككنندگان" و "برندگان" قرار ميدهم كه در ازاي اين همه دريافت مزد پيشآپيش، چه مقدار از كارتان را متحقق گردانيدهايد؟! چقدر به تحقق صلح جهاني كمك كردهايد؟!
بقيهي حرفم را استنباط كردي! يالله؛ پولي را كه گرفتهاي پس بده! هيچ عذر و بهانهاي هم موجه و قابل پذيرفتن نيست! ميگويي درست است كه من از تو پول گرفتم تا بام خانهات را كاهگل كنم؛ ولي باد زد زير كاهها و آنها را برد! تو هنگام دريافت مزد، هيچ شرطي را با من طي نكردهاي. گفتهاي بام خانهات را اندود ميكنم. حالا كاه نم داشت، يا كاه را باد برد به من چه؟!
شما اهل منطق و خرديد: پول گرفتهايد براي اينكه بهصلح جهاني كمك كنيد! حالا بفرماييد چند سانت، چند متر، چند كيلومتر در اين طريق پيش رفتهايد و بشريت را به آن اكسير ناياب نزديك كردهايد؟!
اصلاً يك چيز ديگر: تو داري در شرايطي وعدهي كمك به تحقق صلح جهان را ميدهي كه نه كاه داري؛ نه گِل داري؛ نه ماله داري، نه زنبه و فرقان داري و نه هيچ وسيله ديگر براي كاهگلكاري را! در اينصورت چه ميگويي!
ببين جانم، با اين اوضاعات حاكم بر جوامع و روابط آيا جوامع بشري زمينههاي صلح و صفا و شادماني و آرامش دارند؛ يا زمينهها و وسايل جنگ؟! از يك طرف اهل اقتصاد و سياست ميگويند سياست و اقتصاد جهان را اسلحهسازان ميگردانند! خوب، اينها براي چه اسلحه درست ميكنند؟! براي اينكه در انبارها بماند تا بپوسد و به اصطلاح "تاريخ گذشته" بشود؟! اينها به هر طريق ممكن بايد هرازچندگاه جنگي بسازند؛ دهلها را بكوبند؛ در شيپورها بدمند؛ و خلاصه توليدات خود را به مصرف برسانند! پس صلح از كجا بايد بيايد؟! از آسمان؟!!
اگر زمينهي صلح، صفا، آشتي، عشق، مهر، شفقت، گذشت و ملايمت در قلب فرد فرد انسانها وجود داشت، ميشد گفت باري، بههرجهت، اميدي هست! ولي وقتي فرد آدمي مدام با خويشتن خودش در جنگ و ستيز است؛ در حالي كه نيمي از انسان نيم ديگر خود را ميكوبد و له ميكند، بهقول مولوي: "با دگر كس سازگاري چون كند؟!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.