و اما قبلاً به نكتهاي درباب وبلاگنويسي اشارهاي كرديم؛ گفتيم به زندگي نگاه كن؛ پر از وبلاگ است ـ ريز و درشت؛ طنز و غير طنز، عبادي، سياسي، اقتصادي، ادبي، غير ادبي، فكاهي، مدرن، پستمدرن و غيره و غيره!
دور و برت وقايعي اتفاق ميافتد؛ همانها را بردار بده داوود و از آن برايت يك وبلاگ مداخلدار درست كند. البته خودت هم بايد يك چيزهايي ـ مثلاً با نمك و هيجانزا و جذاب و غيره؛ و به عنوان كشك و ماش و بنشن و ديگر مخلفات به "آش وبلاگ" (مثل آش ترخينه و آش بلغور و ديگر آشها) بيفزايي؛ و خلاصه بايد بداني كه چگونه از يك واقعهي ساده يك حادثه پرمشتري بسازي!
تو اين كارها را بكن؛ بقيهاش با من. قول مردانه ـ صددرصد مردانه ـ ميدهم كه انبار و خزانهي درويشانهات را، مثل خزانهي درويشانه خودم، پر از وجه نقد كنم!
¯
گفتيم وبلاگنويسي مشغلهي تازه درآمد و سادهاي است. حالا يك توضيحي بايد برايت بدهم. به شرطي ساده است كه نگاه تو عاري از هرگونه غرض و مرض باشد؛ به شرطي كه نگاهت به زندگي نگاه و ديدي واقعبينانه باشد ـ نه مبتني بر توهم!
در صورت واقعنگري در هر گوشهي زندگي و روابط آدميان با يكديگر و يا خودشان و با زندگي ميبيني كه يك وبلاگ خوشقد و بالا و تپل ـ مثل خود داود آقا ـ كه من او را باني و مؤسس وبلاگ ميدانم ـ به انتظارت نشسته است! و ميبيني كه هر پديده، هر حادثه و هر حركت و رفتاري ميتواند يك وبلاگ مفيد، آموزنده و خداپسندانه ـ نه مردمپسندانه ـ باشد! به ندرت اتفاق ميافتد كه هر چه مورد تأييد حق و حقيقت است، مورد تأييد و پسند خلايق نيز باشد! اين اشاره مولوي بسيار عميق، مفيد، واقعنگرانه، فراگير و با معنا است:
در صورت واقعنگري در هر گوشهي زندگي و روابط آدميان با يكديگر و يا خودشان و با زندگي ميبيني كه يك وبلاگ خوشقد و بالا و تپل ـ مثل خود داود آقا ـ كه من او را باني و مؤسس وبلاگ ميدانم ـ به انتظارت نشسته است! و ميبيني كه هر پديده، هر حادثه و هر حركت و رفتاري ميتواند يك وبلاگ مفيد، آموزنده و خداپسندانه ـ نه مردمپسندانه ـ باشد! به ندرت اتفاق ميافتد كه هر چه مورد تأييد حق و حقيقت است، مورد تأييد و پسند خلايق نيز باشد! اين اشاره مولوي بسيار عميق، مفيد، واقعنگرانه، فراگير و با معنا است:
"چون که تو گِلخوار گشتی، هر که او واکشد از گِل تو را باشد عدو!"
خودت عمق و وسعت معنايش را درياب!
به يك اصل و يك قاعده توجه كنيم. وقتي آگاه گشتيم به اينكه در هويت فكري عادت يا كيفيتي به صورت قانون وجود دارد، ديگر نبايد فريب اتوريتگي را بخوريم و نسبت به اسم و رسم هيچ اتوريتهاي خودباخته بشويم. براي مصداق و نمونه ميگويم: در روزنامهي چند روز پيش مطلبي از يك فيلسوف،عارف، حكيم، منطقي شهير و با اسم و رسم نوشته بودند با اين مضمون: "غرب بايد به جهان اسلام حرمت بگذارد؛ بايد براي آن حرمت قايل بشود...!"
خوب، معناي اين فرمايش چيست؟! من يك فرد غربيام. در چه صورت ميتوانم واقعاً، صميمانه و بهراستي ـ نه از روي نمايش يا به ملاحظات سياسي يا هر ملاحظهي ديگر ـ براي اسلام حرمت يا عدم حرمت قايل باشم؟! خيلي واضح است در چه صورت، لازم نيست عارف نامي و عالي مقامي باشم و روزنامه عكس بزرگم را چاپ كرده باشد تا بتوانم به اين پرسش ساده يك پاسخ ساده بدهم! در صورتي حرمت من براي اسلام واقعاً حرمت و ارزش واقعي و راستين دارد كه من جوهر و حقيقت پاك و روشن اسلام را ـ از طريق مطالعه، يا از هر طريق ديگر، فهميده باشم؛ درك كرده و آن را شناخته باشم! اگر من جوهر و حقيقت آئين محمدي را نشناختهام، واقعاً و عميقاً درك و حس نكردهام؛ احترامم نسبت به آن بر چه اساسي است؟!! اگر من براي اسلام حرمت قايل باشم ـ يا نباشم ـ حرمت يا عدم حرمت من بر چه اساسي است؟!! آيا چنان حرمت ـ يا عكس آن، جوهر و اصالت دارد؟!
براي دنياي اسلام واقعاً جاي تأسف نيست كه يكي از پيروان آن، موضوع به اين سادگي را درك نكرده باشد؟!! اگر من واقعاً براي اسلام حرمت قايلم، حرمت من به خاطر آن است كه اسلام را، كه حقيقت، جوهر، كيفيت و همه چيز آن را عميقاً شناختهام. و وقتي اين شرايط تحقق پيدا كرد، معنايش آن است كه من جوهر و حقيقت اسلام را هستم ـ يعني من فقط يك مسلمان لفظي و ظاهري نيستم! وقتي من اسلام را مطالعه كردم، و براي حقيقت پاك آن واقعاً و صميمانه احترام قايل شدم معنايش اين است كه واقعاً مسلمانم! معنايش اين است كه فطرت من همانگونه قابل حرمت است كه ذات اسلام قابل حرمت است!
آقاي عارف مسلمان، آيا اينها را كه گفتم به عنوان يك حقيقت علمي قبول داري؟!!
ميداني، مسلمان، ميداني؟! عاملي كه از اول هم سد پيشرفت محتوا و جوهر اسلام شد، اينگونه نگرشهاي قيل و قالي، متظاهرانه، فيلسوفانه و ظاهراً عارفانه با اسلام، يعني با آن آئين عميق، پر محتوا، وسيع، پاك، كارآمد، مفيد و موافق و مطابق با عقل بود!
مجموعهي آنچه گفتيم بدان معنا نيست كه فردي قبل از آشنايي با مقدمات يك جامعه حتي اظهارنظر بكند چه رسد به اهانت. بگو آقايي كه به يك انسان آگاه و خردمند بيحرمتي ميكني، آيا چيزي از ايشان خواندهاي، مطالعه كردهاي؟ اگر مطالعه نكردهاي بر چه اساسي بيحرمتي ميكني.
اينگونه برخوردها نشانه نابخردي است.
----------
نفر پهلوي راننده مرتب به راننده نق ميزد كه تند نرو؛ سبقت نگير؛ تا بالاخره خودش پشت فرمان نشست. و خودش نه آهستهتر و نه ماهرانهتر و نه با احتياط بيشتر از آن دوست قبلي ماشين را ميراند.
من اين وضع را در بسياري افراد ديدهام. وقتي راننده شخص ديگري است نفر بغل دستي او احساس اضطراب ميكند. علتش اين است كه چرا احتياط خود را به دست ديگري داده! اينكه ديگران رانندهي زندگي ما و مسلط بر ما باشند، ما احساس ناتواني ميكنيم ـ احساس ميكنيم راننده توانا است؛ و ادارهكننده و گردانندهي وضع موجود است. به عبارت ديگر، احساس اضطراب نفر بغل دستي به اين خاطر است كه چرا ديگري بايد راننده باشد؟ من بايد راننده؛ و مسلط بر موقعيت باشم!
وقتي در يك مورد خاص، موقتي و مشخص، از اينكه اختيار خود را به دست ديگري سپردهايم احساس اضطراب و تنش ميكنيم، واي به وقتي كه در تمام ابعاد زندگي و روابط گردانندهي "هستي"، "شخصيت" و روابط ما انسانهاي ديگري غير از خودمان باشد. در تمام ابعاد، در قدم به قدم زندگي و رفتارها و روابط تصاوير بيگانهاي كه از بيرون بر ما تحميل شده است، گردانندهي زندگي ما است ـ و خدا ميداند كه ما چه احساس اضطراب، تنش، بياختياري، اكراه و ملالتي از اين وضع داريم. واقعيت اين است كه رانندهي هستي، روابط و زندگي من و ديگري ديگران هستند؛ و من به عنوان يك موجود بياختيار بغل دست او نشستهام.
و اين بدبختي، اين بياختياري، انقباض، ناشادي و ملالت بسيار وسيع است. زيرا گردانندگان زندگي ما يك نفر و دو نفر نيست؛ بلكه صدها تصوير در شكل صدها قضاوت، در شكل صدها آمر جبار دروني حاكم بر زندگي ما است ـ و اين صدها نفر آمر جبار با يكديگر در تضاد نيز هستند. يكي از آنها يك كاري ميكند، نفر ديگر كار او را ملامت و نكوهش ميكند؛ نفر سوم كار هر دو را نفي و نكوهش ميكند.
و يكي از دلايل تنبلي انسان اين است كه به خودش ميگويد: حال كه نميدانم به حكم كدام تصوير، به امر كدام آمر دروني عمل كنم، آيا بهتر نيست كه هيچ عملي انجام ندهم؟!
و البته كاهلي و كاري نكردن هم علاج مسأله نيست. زيرا تضادها، ترسها، ملامتها، نكوهشها، رد كردن يكديگر مربوط به انجام عمل خاصي هم نيست. نفس آن "هستي"اي كه بر تصاوير پوك و بيمحتوا حاكم بر من است به من احساس ترس، احساس توخالي بودن، احساس تضاد و گمشدگي در يك بيابان تاريك را ميدهد! اينكه من محكوم به اطاعت از يك مقدار توهم هستم، شديدترين احساس ناتواني، بلاتكليفي و گمگشتگي را به من ميدهد!
از يك سو، گردانندهي زندگي من توهمات پوك و بيمحتوا است ـ كه نتيجهي آن احساس تهي بودن دروني است ـ از سوي ديگر به خاطر اينكه آن تصاوير بيگانهاي با اصالت من هستند، من از هرگونه عملكرد آنها احساس ملالت و نارضايتي ميكنم.
و بر همهي اينها تضاد تصاوير بيگانه را نيز بيفزا. در اين صورت ميبيني كه جامعه چه آش بلغور درهم برهمي براي افراد خود ساخته است ـ اين آش نيست؛ بلكه زهرمار است. آن را قي كنيم!
۱ نظر:
می دونید چطوری تصویر کردم وضعیت این هیاهو و پیچیدگی درهم برهم رو ؟؟
تصور کنید یک اتاق پراز کلافهای رنگارنگ و در هم فرورفته ی گره خورده وجود داره که علاوه از اینکه هر کلافی پر از گره هست اینها در هم رفته و قاطی شده و پر از گره شده اند ...
حالا وقتی ما میاییم گرهی باز کنیم ،
چقدر توان داریم ؟
توان ما درباز کردن گرههای نفس ، هم در ارتباط با خودمون و هم در ارتباط با دیگران و کلافهاشون تا همین حد پر از عجز است ...
حالا تصور کنید که ما داریم خواب می بینیم این اتاق پر از کلاف رو که فکر می کنیم مجبور به باز کردنشون هستیم .
تنها راه چاره : باید بیدار شد .
و می بینید که نیازی نیست کلافهای توهم باز بشن . خلاص.
فقط باید " ببینیم " که " خواب " بوده .
توهم بوده ...
وبعد برای یک لحظه هم که شده ، می گویی ، آخیش . راحت شدم ....
تمام .
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.