آن جوان ميگويد: شما كه ارسطو را هم قبول نداريد.
ميگويم: من از شما خواهش ميكنم نه سؤالي براي من مطرح كنيد، و نه موضوعي را براي من توضيح بدهيد! ميگويد: شما خيلي غرور داريد و خودخواهيد!
با او ديگر حرف نزدم. جوابي به او ندادم. ولي حالا به تو ميگويم:
اولاً من انسان هويت فكرياي نديدم كه زندگي و روابط آن را در كليت و جامعيت آن و به نحوي روشن ببيند ـ خواه اين آدم هويت فكري مشهدي رحمان سبزيفروش باشد؛ خواه افلاطون و ارسطو! به قول تمثيل مولوي: چون انسانها از متن تيرگي توهمات به زندگي نگاه ميكنند ـ زندگياي كه مولوي يك فيل را سمبل آن گرفته؛ و نشان ميدهد كه چگونه چشمهاي اسير كوري توهم هر يك اولاً فقط جزيي از فيل را ميبيند؛ ثانياً آن جزء را هم به علت كوري به صورت آنچه هست نميبيند؛ گوش فيل را بادبزن تصور ميكند؛ پاي او را ستون تصور ميكند؛ و غيره!
ثانياً انسان ـ انسان يعني من و تو و همه ـ به علت خودباختگي شديد ـ قدر خود را نميداند؛ "خليفهاي" خود را از ياد بردهايم. شأني براي خود قايل نيستيم ـ شأن واقعي قايل نيستيم؛ بلكه شأن اعتباري و تصويري قايليم! همه چيز را در شكل يك تئوري و فرضيه مينگريم. تو چطور خودت را خليفهي خداوند بر روي زمين مينامي و در عين حال نسبت به شخصي كه مثلاً يكي از فرمايشات نخبهي فلسفياش اين است: "سعادتمند كسي است كه رفيق شفيق داشته باشد..." خودباختهاي؟!!!
واقعاً كه چه تعريف فلسفي عميقي از انسان "سعادتمند"!!
احتمالاً يك موضوع را قبلاً هم گفتهام. به هر حال ميگويم: تقريباً همهي فلاسفه و حكما و عرفا فرد آدمي را در ارتباطاتي بيمار در نظر گرفتهاند؛ و سپس (بيآنكه خودشان متوجه باشند) با فرض بيمار بودن، نيازها، تمايلات، هدفها، آمال و خواستههاي او را توضيح دادهاند. يك انسان ـ و انسانهاي بيمار و خواستههاي آنها را ضابطهء خواستههاي انسان سالم و طبيعي متصور شده و توضيح دادهاند. به نظر ارسطو چنين رسيده است كه دوستي (دوست شفيق) همانقدر مورد نياز يك انسان سالم و طبيعي است كه مورد نياز من انسان بيمار ناتوانِ به زندگي واماندهام! حال آنكه براي يك انسان فطرتمحور مهم اين است كه خودش شفيق و مهربان و سرشار از انرژي عشق و شفقت باشد ـ نه ديگري ـ ديگري كه اگر درواقع شفيق و مهربان باشد اولاً در رابطه با همه پديدههاي هستي شفيق و مهربان است؛ ثانياً شفيق و مهربان بودن او مربوط به خود او است. اگر من خود شفيق و با شفقت باشم، نياز به شفقت ديگري ندارم. و اگر شفقت در خودم نيست؛ اصلاً احساس و ادراك و تشخيص واقعي و اصيل از آن ندارم!
اينكه من روي مسأله "خودباختگي" تكيه ميكنم بدانجهت است كه انسانها در رابطهي خودشان و در رابطهي با يكديگر هيچ رنج و مسألهاي ندارند جز خودباختگي!
مگر مسألهي من و تو حاكميت يك "خود" تصويري و توهمي بيگانه بر خودت نيست؟! تو يك پديدهي كاذب، توخالي و پر از ترس و اندوه و ملالت را از مشتي تصوير و توهم بهم بافتهاي و در ذهنت نشاندهاي. و اين بيگانه توهمي جايي براي هستي اصيل پر انرژي، پر شور و پر از شوق حيات در تو باقي نگذاشته است! تو به علت خودباختگي زيبايي را رها كردهاي و زشتي را گرفتهاي، عشق را از دست دادهاي و خشم و نفرت به جاي آن حاكم بر خويش كردهاي؛ آزادي را با اسارت عوض كردهاي؛ خوشبختي را با بدبختي عوض كردهاي! و اين به دليل خودباختگي است. و تا زماني كه از خودباختگي آزاد نگردي؛ تا زماني كه شأن خليفهاي خود را از نو زنده نكني، هيچ مسألهاي در تو حل نخواهد شد!
اي انسان (به آن جوان ميگويم) من و تو خليفهي خداييم؛ آنوقت تو "ارسطو" را با آن فرمايشات ... واقعاً كه چه عرض كنم ـ به رخ ميكشي!
كسي كه خودباخته است از همان آغاز دريچهي هرگونه فهم و ادراك را بسته! شخصي يا چيزي كه وي نسبت به آن خودباخته است را، مثل يك حجاب بين خود و حقيقت و واقعيت مينشاند! و بعد از آن فقط وراجيهاي بياساس ميكند ـ فقط براي دفاع از شخصي كه نسبت به آن خودباخته است! و خودش را با او يا با آن، "همگون" نموده! چنين شخصي هيچ چيز به معناي واقعي از زندگي و روابط نميآموزد! او فقط دانشهاي دست دوم و بيمغزي را كپي ميكند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس از قسمت "انتخاب يک هويت" گزینهٔ "نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید.
سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً فقط درباره این یادداشت بنویسید. برای امور دیگر از صفحهٔ تماس استفاده نمایید.