معضل شناخت "خود"


   وقتی دو ارزش، دو فكر، دو تصمیم با یكدیگر در تضاد باشند، لاجرم توجیه و سفسطه لازم می‌آید.

   و علت سخت بودن شناخت «خود»  این است كه «خود» در نتیجهٔ انواع توجیهات، منطق‌سازی‌های ظاهراً قابل قبول و استدلال‌های بی‌محتوا، تبدیل به یك پدیدهٔ بسیار درهم پیچیده می‌گردد!

   و همهٔ كسانی كه مصالح و منافع آنها استمرار آن «خود» كاذب و حفظ آن را اقتضا می‌كند (بی‌آنكه صریحاً متوجه باشند) با تمام قدرت ذهنی از آن پیچیدگی، و در واقع از تضاد و تیرگی ساختمان ذهنی خود دفاع می‌كنند!

   به هر حال تضادی كه منجر به درهم پیچیدگی می‌شود، عامل اساسی معضل بودن شناخت یك مقدار ارزش توهمی است!

همنشین


   اگر یك یا چند آدم بدمشرب كه حضور و معاشرتی ملال‌آور دارند یك ساعت پیش تو باشند احساس كلافگی می‌كنی؛ و اگر هم احساس خود را بروز ندهی، آن احساس را در باطن خود حس می‌كنی و آرزو داری هرچه زودتر از شرشان آسوده بشوی؛ و اگر كمی جسور باشی آن‌ها را جواب می‌كنی!

   پس چگونه است كه «هویت فكری» را جواب نمی‌كنی؟! آیا همصحبتی كریه‌الحضورتر از آن سراغ داری؟! اگر من به عنوان دوست و یار، خودم را به تو بچسبانم و از صبح تا شب در گوشت پچ‌پچ كنم كه: «بدبخت، تو چرا اینقدر حقیر و بی‌عرضه‌ای؛ تو چرا در زندگی عقب‌مانده‌تر از اكبر و رضایی؛ تو چرا اینقدر ترسو، بی‌شخصیت و فاقد توان ابراز وجودی؛ تو چرا اینقدر خجالتی و بی‌دست و پایی...» اگر خشن‌ترین واكنش را نسبت به تو نشان ندهم، لااقل خیلی محترمانه دكت می‌كنم؛ دیگر به عنوان دوست و همصحبت تو را پیش خودم راه نمی‌دهم. اگر به خانه‌ام بیایی با كمال صراحت جوابت می‌كنم! خوب، آیا «هویت فكری» چنین همصحبت بدمعاشرتی نیست كه حتی در خواب مرا راحت نمی‌گذارد؟! آیا لحظه‌ای اجازه می‌دهد كه هستی روانی من در آرامش، رضایت و شادمانی به سر برد؟! فرق این همصحبت كریه و مخل و مزاحم با آن فرد مزاحم و بدصحبت چیست!؟ آن فرد بدمصاحبت همانقدر با تو بیگانه است كه «هویت فكری»! آیا بیگانه بودن هویت فكری را درك نمی‌كنی؛ تشخیص نمی‌دهی؟!


بدهکاری


    (شاید مطلبی شبیه به این را قبلاً گفته‌ایم): هیچ انسانی مستقیماً و از روی خودخواستگی راغب به حفظ و استمرار یك مقدار توهم بی‌بنیاد، بی‌‌ریشه و متزلزل ـ به عنوان «من» و «هویت من» نیست! هر فرد عمله و مباشر دیگری است در حمل آن! من آن را از تو طلب می‌‌كنم؛ تو از حسن طلب می‌كنی؛ حسن از حسین...

    اگر ما از خودباختگی نسبت به طلب اعتباری یكدیگر خارج بشویم، خود را ملزم به حمل چنان پدیده‌‌ی توهمی و تباه‌كننده و پر ادبار نمی‌‌كنیم!

    خروج از خودباختگی حكم این تمثیل را دارد كه گویی همه‌ی انسان‌های كره‌ی زمین جز تو یك نفر مرده‌اند! (متوجه ارتباط این موضوعات هستی؟!) تو «خود»، یعنی عامل بدبختی و ادبار را به خاطر خود آن نمی‌خواهی؛ بلكه آن عامل، یعنی «خود» یك بدهی توهمی به دیگران است! تو اگر از خودباختگی خارج گردی، نه خود را بدهكار می‌دانی، و نه در نتیجه‌ی یك پدیده‌ی توهمی را در ذهنت می‌سازی ـ و نه همه‌ی عمر در احساس ترس و تزلزل ناشی از بی‌‌ریشه بودن آن به سر می‌‌بری! خودباختگی به تو القاء و دیكته می‌‌كند كه «باید چیزی را كه دیگران می‌‌خواهند تو نیز بخواهی!»

فرهیختگی و روشنفکری


   مردی است به قول شما «فرهیخته»! می‌گوید «منطقاً و علی‌القاعده نادانی باید زودگذر باشد و دانایی دیرپا. ولی میلیون‌ها سال است كه نادانی سایه‌ی شوم و تباه‌كننده‌ی خود را به طور مستمر بر جوامع بشری افكنده است!»

   بسیاری از اصطلاحات، نظریات، شعارها و عبارات برای ما مفهومی چندان روشن ندارد. نمی‌دانم ما به چه كیفیتی می‌گوییم «فرهیختگی»، «روشنفكری»، «منطقی»، «خرد» و نظیر اینها! بسیاری از ما فرهیختگان مصداق حكایتی هستیم كه شاید قبلاً آن را در جایی نقل كرده‌ام ـ حكایت پدری كه فرزند خود را به مكتب فرستاد، و بعد از چندی خواست میزان پیشرفت او را بیازماید. انگشتری را در دست گرفت و از پسر پرسید: چیست در دست من؟! پسر گفت: «چیزی كه در دست تو است محدب است». پدر گفت: آفرین بر تو؛ ادامه بده. «مجوف است.» باز هم آفرین بر تو؛ ادامه بده. بالاخره بعد از مقداری سؤالات دیگر و ذكر چند علامت و مشخصه‌ی دیگر ـ كه در حیطه‌ی دانش و دانسته‌های انباشته در انبار حافظه‌ی پسر بود ـ گفت: پدر. چیزی كه تو در دست داری یك غربال است! (صورت حكایت دقیقاً اینگونه نیست، ولی اصل موضوع همین است.) تا زمانی كه ما از انبار حافظه برمی‌داریم و دانش‌های زرق و برقی و خیره‌كننده‌ی خود را عرضه می‌داریم فرهیختگانی شهیر و به‌به‌انگیزیم؛ و كارمان را پیش می‌بریم. ولی به محض اینكه محتویات توبره‌ی حافظه پایان می‌یابد، وامی‌مانیم؛ درك نمی‌كنیم كه غربال در مشت جا نمی‌گیرد.

روزمرگی و نماز


   مسألهٔ انسان این است كه اسیر روزمرگی است؛ درگیر اعتباریات و مشغول به تعینات است! و كار وسایل ارتباط جمعی در همهٔ جوامع این است كه به یك شكل سیستماتیك، تشكیلاتی و قالبی، روز به روز افراد را بیش از پیش در جهت تعین و روزمرگی پیش ببرد!

   و آیا توجه داری كه نماز اساسی‌ترین طریق خروج از تعین و روزمرگی است؟! می‌دانی چرا؟ برای اینكه نماز یك گرایش «لا»ئیت است. و در نگرش منفی، ذهن از مقداری توهم، یك مقدار تعینات توهمی به نام «من» نمی‌سازد!

توازن


   به راستی چرا انسان‌ها در هزاران سال گذشته اسیر نابسامانی و به قول امروز «ملوك‌الطوایفی ذهنی» شده‌اند؟! یا به عبارت دیگر چرا انسان همیشه باید اسیر بیگانه‌ای حاكم بر اندیشه‌ها و حتی احساسات و عواطف خویش باشد؟! آیا انسان نباید شایستگی اصیل بودن، و شایستگی زیستن با اصالت خویش را داشته باشد؟! این كه انسان خودش نیست، اینكه اسیر الگوها و قالب‌های بیگانه‌ای با خویش است، بزرگ‌ترین وخامت، رنج و خسران هستی و زندگی آدمی است! چون دیر زمانی است كه ما به یك بیگانه حاكم بر خویش عادت كرده‌ایم؛ و چون غیر از اوامر، الگوها و قالب‌های همان بیگانه با چیز دیگری آشنا نیستیم؛ نه می‌توانیم رنج و بدبختی اینگونه زیستن را درك كنیم؛ و نه می‌توانیم زیبایی و شكوه زیستن با اصالت، جوهر و فطرت انسانی خویشتن را درك كنیم!

   و تا زمانی كه انسان به حدی از ادراك، خرد و منطق نرسیده است كه از ذهن تنها در رابطه با واقعیت‌های هستی ـ كه نقش ذاتی و واقعی ذهن است ـ استفاده كند، محال است كه زندگی و روابط او با خودش، با دیگران و با عالم هستی یك رابطهٔ صحیح، هنجار، منطقی، خردمندانه، شاد و بی‌مسأله باشد!

(این همان موضوعی است كه مولوی بر آن تأكید می‌كند: هر عضوی باید در موضع مناسب خود عمل كند ـ تا هستی انسان قرین عدل، توازن و آهنگ باشد!)
 

ملوک الطوایفی ذهنی


    مي‌گويند به دليل گسترش وسايل ارتباط جمعي از قبيل راديو و ماهواره و غيره، انسان‌هاي امروز گرفتار نوعي «ملوك‌الطوايفي ذهني» شده‌‌اند! مي‌گويند در گذشته تعداد سيستم‌هاي نظري و فكري‌اي كه به ذهن انسان‌ها القاء مي‌شد اولاً محدود بود؛ ثانياً گروه‌‌هايي كه در القاء آن نظريه منافع و مصالحي داشتند ذهن فرد را در يك قالب محدود و بسته نگه مي‌داشتند و مانع مي‌شدند كه نظريهٔ جديدي بر ذهن آن فرد و گروه عرضه بشود؛ ولي امروز هركس از هر گوشهٔ دنيا يك نظريه‌اي پيدا مي‌كند و از طريق يك مقدار آرايش و بزك، ظاهري موجه و معقول به آن مي‌دهد؛ و يك ساعت بعد از طريق اينترنت آن را در اختيار ذهن ميليون‌ها انسان قرار مي‌دهد! و ذهن افراد پر مي‌شود از انواع انديشه‌ها و نظريات اغلب متضاد و متناقض. حال آنكه در گذشته، طول زمان اين القائات صد سال و حتي هزار سال بود!

    اصل موضوع در حالا و گذشته فرق نمي‌كند. اولاً اين همان چيزي است  كه مولوي مي‌گويد جزيي‌انديشي، تكه‌تكه‌انديشي؛ و اينكه «هر يكي گويد منم راه رشد»؛ يا «اين بدين سو، آن بدآن سو مي‌كشد». در گذشته هم ملوك‌الطوايفي ذهني وجود داشته است!

    ثانياً وقتي من اسير انديشه‌هاي القايي بيگانه‌اي به نام «هويت» شدم، و به وسيلهٔ بيگانه‌اي حركت كردم، ديگر چه فرق مي‌كند اسير يك انديشه و نظريه باشم يا اسير ده‌ها و صدها نظريه! اصل بدبختي، سرگرداني و كوري من انسان اين است كه خودم نيستم؛ خودم راه نمي‌روم، بلكه راه برده مي‌شوم. در اين صورت تعداد و كميت مهم نيست!

دست‌دوم‌خوری


    تو داري حوض را با توهم پر مي‌كني. تصاويري با يك سطل‌هاي توهمي عين بودش تالاب است!

    قرار جديدمان با خودمان اين است كه از شرح و بسط موضوعات خودداري كنيم! به خودمان فرصت بدهيم كه جوهر زندگي و هستي را اصالتاً، نه از طريق توصيف ديگران، درك كنيم! به عبارت ديگر ذهنمان را از دست‌دوم‌خوري باز داريم! (نمي‌توانيم آن را «بازداريم». نفس آگاهي و ادراك قضاياي زندگي، ذهن را از گدامنشي و دست‌دوم‌خوري بازمي‌دارد!)

تالاب توهمی


    مي‌گوييم «هويت فكري» حكم يك استخر و تالاب را دارد با آب گنديدهٔ متعفن! و ما هرگز نمي‌توانيم با برداشتن يك سطل از آب تيره و متعفن تالاب، و افزودن يك سطل آب زلال به آن، آب يك گوشه از تالاب را تميز نگه داريم! (و اين تازه به فرض آن است كه چنين جابجايي‌اي معنا و امكان واقعي داشته باشد!)

    و اما لحظه‌اي كه تو واقعاً آب تمام اين تالاب متعفن را با آب تميز و زلال عوض كني، با كمال شگفتي مي‌بيني كه چنان تالابي اصلاً وجود نداشته؛ و تو آن را خواب مي‌ديده‌اي!

    تالاب تا زماني وجود (توهمي) دارد كه تو به تعويض آب آن با معيار تك سطل‌هايي مي‌انديشي!

رویشگاه


   باز هم‌او (در زمينهٔ شعر و شاعر) مي‌گويد: اين‌ها نقطهٔ شروع يا رويشگاه ندارند؛ سرچشمهٔ وزش ندارند!

    اين را هم صحيح مي‌گويد. ولي مگر در زمينه‌هاي ديگر غير از اين است؟! «هويت فكري» يك مركز بيگانه است در ما. و اكنون در تمام زمينه‌ها همان مركز به جاي اصالت ما عمل مي‌كند. آيا خير بودن تو به حكم يك حالت و كيفيت دروني اصيل است، يا به فرمان يكي از تصاوير تشكيل‌دهندهٔ مركز و قالب هويتي! آيا فضيلت، عشق، شوق و رغبت من به فلان عمل يك رويشگاه زنده و اصيل دارد، يا از تصاوير بيگانه و مردهٔ خفته در وجود من نشأت مي‌گيرد؟!

دورخیز


                             "بنشينم و صبر پيش گيرم                  دنبالهٔ كار خويش گيرم"

    با كلامي از او آغاز ميـكنيم: «اينـها شاعر نيستند؛ اينها فقط دورخيز ميـكنند، دورخيز دارند، نه پرش».

    اين منحصر به شعر نيست. جامعه ترتيبي مي‌دهد كه سراسر زندگي افراد در تمام زمينه‌ها ماهيت دورخيز دارد! كاري كه امروز درگير آن هستم نوعي دورخيز است براي اينكه فردا بپرم! ولي فردا هم نمي‌پَرَم! هزارها ديروز به خودم گفته‌ام "من حقيرم. ولي فردا متشخص خواهم شد." «حقارت» نوعي دورخيز است كه مرا به نوعي شبه‌حركت و شبه‌پرش وامي‌دارد؛ ولي هرگز خود پرش نيست ـ و نمي‌تواند باشد. هنگامي كه پرش به معناي واقعي تحقق يابد، بازي سرگرم‌كننده و دلخوشانهٔ «هويت» به پايان خود رسيده است! و من همانقدر از پايان آن وحشت دارم كه از مرگ!

    پس من تمام عمر بايد در حال دورخيز باشم تا بازي ادامه يابد!

    (من باب تبصره: اصولاً اين بازي پرش ندارد! همه‌‌‌اش دورخيز است! جز با دورخيز بازي هويت معنايي ندارد!)

آن روزها ...

حذف لفظ


   اين واقعاً يك فاجعه است؛ يك خسران عظيم است كه من انسان حالات و كيفيت‎هاي فطري و اصيل خود را ـ كه جوهر و محتوا دارند ـ بگذارم، و به "هستي"اي دلخوش كنم كه حاصل ادا و نمايش است؛ كه مبتني بر چيزي است كه ديگران به من مي‎گويند آن چيز هستم؛ و در يك كلام: "شبه هستي"اي كه مبتني بر "كلام دروغ" است! و از اينها مضحك‎تر و بي‎معناتر ـ يعني از ادا و نمايش براساس فلان صفت، و آن نمايش رفتار و ادا را به حساب وجود آن صفت گذاشتن ـ "هم‎گون‎سازي" يا "هم هويت‎گري" است! من جوهر و محتواي عقل، خرد، نيكي، احساس، عشق، زيبايي و خير را نمي‎شناسم؛ هيچ تجربه‎اي از آنها ندارم! بعد مي‎آيم و خود را طرفدار فلان آئين يا فلان مكتب و فلسفه مي‎كنم ـ و در حقيقت خودم را با آن آئين؛ مثلاً با زيستن بودا "هم هويت" مي‎كنم! اينكه من مي‎گويم: "من بودائي‎ام"، يعني همين "هم هويت سازي". و اين دقيقاً مصداق اين نكته عميق و با معنا است كه مي‎گويد:‌"من آنم كه رستم بود پهلوان!" حضرت بودا آئين رهايي، آئين آزادگي، خردمندي و پاك و خير و زيبا زيستن را بر انسان عرضه كرده است! ( اين را به عنوان فرض و مثال مي‎گويم؛ زيرا مطالعه و شناخت دقيق و جامعي از بودايي ندارم!) حال اين يعني چه كه تو مي‎گويي "من بودايي‎ام"؟! اگر تو در آزادگي، خردمندي، زيبايي و پاكي زندگي مي‎كني، بودايي نيستي؛ بلكه يك انسان اصيل و "فطرت‎محور"ي ـ انساني؛ فقط انساني! جوهر هستي خودت هستي!!

     زماني بود كه وقتي شخصي در مدح و منقبت مثلاً حافظ مي‎گفت: ببين چه توصيف عميق و دقيقي از زيبايي هستي دارد؛ چه توصيفي از فضيلت، شجاعت، مناعت، آزادگي و غيره دارد!

     و من توي دلم حرص و جوش مي‎خورم كه آخر اي مسلمان؛ اگر فردي اين استعداد را داشت كه كلمات يا عبارات، تشبيهات، استعارات زيبايي را كنار هم بچيند و از آنها يك غزل زيبا (و من نمي‎دانم كلمه‌ي "زيبا" در رابطه با يك غزل، يعني با يك مقدار تشبيه و توصيف چه مفهومي دارد؟!) بسازد، اين دليل آن مي‎شود كه آن شخص (حافظ) همه‎گونه استعداد و قابليتي داشته و به اصطلاح "همه فن حريف" بوده؟! حافظ غزل در حد اعلاي زيبايي مي‎سرايد! اين دليل آن مي‎شود كه استعداد، قابليت، صلاحيت و اقبال آن را داشته كه ديشب "با ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت" باده‌ي مستانه هم بزند؟!! آيا شعر خوب گفتن دليل آن مي‎شود كه گوينده‌ي شعر استعداد تجربه‌ي جوهر مثلاً عشق يا زيبايي را هم دارد؛ آيا دليل آن مي‎شود كه از صميمت، راستي، مناعت، و همه‌ي فضايل نيز برخوردار است؟!

    اين موضوع را مطرح كردم به خاطر آنكه مي‎بينم اين روزها با يك وضع ناجوري تبليغ مي‎كنند! (اسم و مثال ذكر نمي‎كنم!) ولي اين جور تبليغات نوعي اهانت به خرد، عقل و تشخيص و تميز انسان‎ها است!

    مي‎خواهم اين فايده يا نتيجه را از آنچه گفتم بگيرم: هرچه مي‎بيني و مي‎شنوي، (به قول حضرت علي (ع)) گوينده‌ي آن مطلب را فراموش كن ـ كه كي است!

    و براي اينكه به واقعيت، به جوهر، و به حقيقت چيزهاي زندگي بيشتر نزديك بشوي و به عمق قضايا بيشتر نفوذ كني، سعي كن الفاظ را هم از روي چيزها برداري ـ و ببين بعد از هدف، آن موضوع، آن واقعه، آن شخص، يا هر چه كه هست ـ چه چيز باقي مانده است!

    اگر بتواني اين مثال را در مورد انسان‎ها عمل كني خدا مي‎داند كه به چه حد و عمقي از حقيقت، روشنايي و واقع‎نگري دست مي‎يابي!

هویت


    من بر اين باور بوده‎ام و هستم كه در حال حاضر جِرم، ريشه، ماده و خلاصه علت رواج پديده‎اي توهمي، تصوري، پوك و تهي از هرگونه واقعيت، حاكميت انرژي خشم است بر ذهن! (تا اينجا حاشيه‌ي اصلاحيه بياوريم. نسبت به موضوع حساسيت عجيبي دارم ـ ومعذلك خود نادانم آن را به كار مي‎برم. آن اين است كه مي‎گويم "من بر اين باورم..." تو يك چيز را آنگونه مي‎بيني كه اين درخت‏ها و كوه‎ها را و يا چيزي را آنگونه حس مي‎كني كه هوا و آب سرد را. در اين زمينه‎ها نمي‎گويي "من با دريا عقيده دارم كه..." آيا من مي‎توانم نسبت به چيزهايي كه نفياً يا اثباتاً مي‎گويم چنان يقين داشته باشم كه نسبت به اين درخت‎ها يا نسبت به سردي هوا؟!)

تبلیغ


   نوشته است: "هدف عيد نزديك كردن دست‎ها و قلب‎ها است به يكديگر؛ و رفع كدورت" ...

    يك مشكل هويت فكري اين است كه به وسيلهء خشم و نفرت نه تنها انسان‎ها را از يكديگر جدا مي‎كند، بلكه خود انسان را از خودش نيز جدا مي‎كند. (بيگانگي با خود چنين معنايي دارد!) بعد اين انسان به جاي آنكه خشم را ـ از طريق شناخت علت و ريشهء آن ـ از بين ببرد، متوسل به يك مقدار شعارهاي انسان‎مآبانه و بي‎معنا مي‎شود.

یکسانی


   مردي را در پياده رو ديدم كه خيلي فرز و چابك راه مي‎رفت. وقتي چراغ راهنمايي قرمز شد از آن طرف پياده‏رو آمد لاي ماشين‏ها؛ و شروع كرد به گدايي؛ و با وجودي كه تا لحظه‎اي پيش چابك راه مي‎رفت، خودش را زد به عليلي و افليجي ـ تا جلب ترحم كند!

   چند نفري هم كه در ماشين ما بودند اين نمايش درام خياباني را ديدند ـ و مثل هميشه مستمسك پيدا كردند براي نق زدن و انتقاد كردن ـ به خاطر نادرستي آدم‎ها!

پرسش در جلسات


 
+ این فایل صوتی مربوط به آغاز جلسات تابستان سال 1385 است. برای اطلاع از برگزاری جلسات خودشناسی توسط محمدجعفر مصفا، به بخش تازه‌های سایت(خبرنامه) مراجعه کرده و ثبت‌نام نمایید.

کپی‌برداری


  آن جوان مي‎گويد: شما كه ارسطو را هم قبول نداريد.

    مي‎گويم: من از شما خواهش مي‎كنم نه سؤالي براي من مطرح كنيد، و نه موضوعي را براي من توضيح بدهيد! مي‎گويد: شما خيلي غرور داريد و خودخواهيد!

    با او ديگر حرف نزدم. جوابي به او ندادم. ولي حالا به تو مي‎گويم:

خودباختگی


    هم‎اكنون بسياري از ما به اصطلاح مسلمان‎ها شوق درك جوهر و محتواي اسلام را نداريم. ما فقط در جست‎وجوي يك عنوان بزرگ و مطنطن اجتماعي براي شخص خودمان هستيم!

    و اين يك نمونه‌ي بارز و برجسته از مطلبي است كه قبلاً درباره‌ي اين موضوع عرض كردم كه انسان يا متصل به حقيقت است ـ كه در آن صورت خودش بخشي از حقيقت است ـ يا جدا از حقيقت است ـ كه در آن صورت حرمت يا عدم حرمت او بي‎معنا خواهد بود! من چگونه مي‎توانم براي چيزي حرمت يا بي‎حرمتي قايل باشم كه شناختي از آن ندارم؟!!

    خلاصه اينكه اگر دنياي بشري اين اقبال را داشت كه جوهر، محتوا و اصالت مسلم بودن ـ يعني خود را به حقيقت تسليم كردن را درك كند، نفس همان ادراك، نفس آگاهي نسبت به محتواي حقيقت، عين حرمت است. و اگر چنين آگاهي، ادراك و شناختي از جوهر و حقيقت اسلام ندارد، براي چه پديده‎اي حرمت يا بي‎حرمتي قايل باشد؟! حرمت يا بي‎حرمتي نسبت به چيزي كه من آن را نمي‎شناسم چه معناي واقعي دارد؟!

    ماحصل آنچه گفتم اين است كه نسبت به اتوريته‎هاي اجتماعي خودباخته مباش! خرد انساني خود را به كار گير و آن خرد را معيار سنجش حق از باطل قرار بده!

    و توجه داشته باش كه ماهيت اين خرد مميز مترادف است با آنچه قبلاً نقل كرده‎ايم: "ما حكم به العقل، حكم به الشرع؛ و..."

    بارها به آگاهي ذهن خويش خطور بده كه قوي‎ترين و اساسي‎ترين مانع انسان در طريق رهايي، "خودباختگي" به انواع وسيع اتوريته‎ها است! حال آنكه چنين اتوريته‎هايي جز عناوين اجتماعي وجه افتراق و تمايزي نسبت به انسان‎هاي ديگر هويت فكري ندارد!! ـ مثل نمونه و مثال مورد بحث!

    سواي دانش‎هاي كتابي، همه‌ي انسان‎هاي اسير هويت فكري در عرض يكديگراند! به اين معنا در عرض يكديگراند كه همه اسير توهم‎اند. و مسأله فقط اين نيست كه يك توهم را واقعيت مي‎انگارند؛‌ مسأله اين است كه توهم را به حساب هستي رواني خويش فرض مي‎كنند!

    مي‎خواستم در يك تقسيم‎بندي كلي افراد جوامع هويتي را به دو گروه تقسيم كنم، يك گروه خودباخته‎اند؛ ‌و يك گروه "اتوريته"هايي هستند كه خودباختگان بدون كمترين ايستادگي در مقابل آن‎ها تسليم مي‎شوند؛ و به عنوان عمله خدمه‌ي آن گروه مرفه درمي‎آيند.

    و حالا كه از بعد ديگري به موضوع نگاه مي‎كنم مي‎بينم تقسيم انسان‎هاي هويت فكري به "خودباختگان" و كساني كه به عنوان "اتوريته"، گروه اول وابسته به آنها هستند يا نسبت به آنها خودباخته‎اند؛ بي‎وجه و بي‎معنا است. انسان‎هاي هويت فكري همه ـ نه بعضي و گروهي ـ به وسيله‌ي توهم رانده مي‎شوند. و به اين معنا كه آن توهمات را به حساب هستي رواني خود تصور مي‎كنند؛ كورانه؛ خودباخته‎اند؛‌ نسبت به توهماتي خودباخته‎اند!
 

زهر مار


    و اما قبلاً به نكته‎اي درباب وبلاگ‎نويسي اشاره‎اي كرديم؛ گفتيم به زندگي نگاه كن؛ پر از وبلاگ است ـ ريز و درشت؛ طنز و غير طنز، عبادي، سياسي، اقتصادي، ادبي، غير ادبي، فكاهي، مدرن، پست‎مدرن و غيره و غيره!

    دور و برت وقايعي اتفاق مي‎افتد؛ همان‎ها را بردار بده داوود و از آن برايت يك وبلاگ مداخل‎دار درست كند. البته خودت هم بايد يك چيزهايي ـ مثلاً با نمك و هيجان‎زا و جذاب و غيره؛ و به عنوان كشك و ماش و بنشن و ديگر مخلفات به "آش وبلاگ" (مثل آش ترخينه و آش بلغور و ديگر آش‎ها) بيفزايي؛ و خلاصه بايد بداني كه چگونه از يك واقعه‌ي ساده يك حادثه پرمشتري بسازي!

    تو اين كارها را بكن؛ بقيه‎اش با من. قول مردانه ـ صددرصد مردانه ـ مي‎دهم كه انبار و خزانه‌ي درويشانه‎ات را، مثل خزانه‌ي درويشانه خودم، پر از وجه نقد كنم!

ضاد الفكر بالايمان!


     شايد در گذشته ما انسان‎ها را از ابعاد خاصي به انواع مختلف تقسيم كرده باشيم. شايد در زمينه‌ي آن ابعاد، تقسيم انسان به انواع، معنا و مصداق داشته باشد. ولي در زمينه‌ي عقل و بي‎عقلي؛ در زمينه خردمندي و بي‎خردي، در زمينه‌ي آگاهي و ناآگاهي انواع تقسيمات وجود ندارد. يا تو در ارتباط با واقعيتي يا در ارتباط با وهم و خيال ـ به عنوان هستي معنوي، اخلاقي و رواني خويش! اگر تو در ارتباط با واقعيت هستي خويش قرار داري، اساس حركت ذهنت مبتني بر خرد و تعقل و تدبر است؛ و اگر يك ساختمان توهمي ("هويت  فكري") را به حساب هستي رواني خويش بگذاري، آنچه لاجرم براي اداره‌ي چنين بناي توهمي به كار مي‎آيد جر توهم چه ابزار ديگري مي‎تواند باشد؟!

     (به اين تقسيم‎بندي اصولي توجه داشته باش! توجه به آن در امر خودشناسي بسيار مفيد است و كارآيي دارد!)
¯

     قبلاً راجع به وب‎لاگ‎نويسي به عنوان يك حرفه ساده و در عين حال پر مداخل صحبت كرده‎ام! (نمي‎دانم "داود ميرزا" صحبت درباب آن فوايد را به تشكيلات سايت ‌ما افزوده است يا خير!) وب‎لاگ قطعاً مداخل دارد؛ براي بنده قطعاً دارد؛ براي شما هم چه عرض كنم!

     خوب، از شوخي بگذريم و برويم سراغ چند كلمه حرف جدي! (راستي كه حرف جدي زدن براي انسان اسير "هويت فكري" تا چه حد دشوار است!! ما ژست گرفتن و مقپض و حرف‎هاي قلمبه زدن را مي‎گذاريم به‎حساب "حرف جدي"!)

     آيا اصولاً حرف دروغ مي‎تواند جدي باشد؟! بديهي است كه نه! انسان اسير هويت فكري اساساً يك موجود دروغ است ـ ‌نه فقط دروغ مي‎گويد؛ بلكه هستي‎اش مبتني بر دروغ است! هويت فكري ـ كه مترادف است با هويت لفظي ـ دروغ است! آخر انسان؛ تو چگونه مي‎تواني از لفظ و انديشه براي خويش يك هستي و يك وجود معنوي بسازي؟!! آيا تو واقعاً مي‎تواني ايمان و فضيلتي داشته باشي كه مبتني بر فكر و لفظ باشد؟! به عمق و وسعت و گستردگي و مصداق‎ و معناي اين عبارت منتسب به حضرت علي (ع) توجه كن؛ محتواي آن را درياب: "ضاد الفكر بالايمان!". يعني از طريق ايمان يا به وسيله ايمان با فكر ضديت كنيد. ( و اين اشاره، حكايت صريح دارد بر مخرب بودن "فكر" ـ نه تنها فكرهاي مبتني بر وهم و خيال، بلكه حتي فكرهاي مبتني بر واقعيت!) عكس آن نيز صحيح و مفيد است. در اينجا مي‎فرمايد: با ابزار ايمان، فكر را مضمحل كن! عكس آن اين است كه: فكر را متوقف كن، زايل گردان، تا ايمان وجودت را از نو سرشار از معرفت كند!

     اين صورت دوم بهتر قابل تعبير و درك است. درست است كه اگر "ايمان" بيايد، "فكر" به زوال كشانده شده است؛ ولي ايمان چگونه مي‎تواند بيابد؟!


رنگ تعلق

جاده‌گرفتگی


    حدود يك ساعت از رانندگي من گذشته. روزبه مي‎گويد دچار يكنواختي جاده نشوي و اين يكنواختي دچار جاده‎گرفتگي‎ات كند!

    لحظه‎اي تأمل كردم؛ و ديدم هشدار لازمي است. "شب‎گرفتگي" و "جاده‎گرفتگي" عوامل فوق‎العاده خطرناك و موذي‎اي هستند. تا چند ثانيه پيش با چشم باز مشغول رانندگي بودي؛ لحظه‎اي بعد بدون كمترين توجه پلك‎‎هايت روي هم افتاده و ...

رضا بی‌غدد!


    قبلاً اين قرار را با يكديگر داشتيم كه هنگام طرح هر سؤال و مسأله بايد اين موضوع در نظر گرفته شده باشد كه در طرح آن سؤال و مسأله خاص چه فايدتي (از لحاظ گسترش شناخت و آگاهي) وجود دارد.

آمریت درونی


    ميل رانندگي پيدا كردم ـ يك علتش هم اين بود كه ديدم روزبه خسته شده است. با خواهش و تمنا به جاي او پشت فرمان نشستم. تمام مدت مواظب من بود، و دستور مي‎داد كه: "اينجور نرو آنجور برو"!

    به اين دليل در رانندگي راحت و روان نبودم؛ خودم و ميل خودم در كار نبود؛ با احساس آزادي و اختيار بدون مخل نمي‎راندم.

"سال نو"

حساسیت


    در نيمه‎هاي وبلاگ قبل بار ديگر دچار نسيان شدم. و رشته از دستم دررفت. و وقتي درمي‎رود،‌ گرفتن و برگرداندنش به ‎اندازه‌ي يك بزغاله‌ي از شيرگرفته، مشكل است! بله؛ يك ساعت شد كه كلنجار رفتم تا گرفتمش! و حالا تازه به ‎يادم آمد كه چه مي‎گفته‎ام! روشن ساختن موضوعي كه گفته‎ام، بسيار ضروري است! نمي‎دانم به ‎مناسبت چه موضوعي بود كه از ذهنم گذشت كه به ‎يكي از اساسي‎ترين تغييراتي بپردازم كه بعد از حاكميت هويت‌فكري بر هستي ارگانيسم حادث مي‎شود! انسان از بس بدبختي‎هاي عظيمي را از سر گذرانده، نسبت به نيش بسياري از مصيبت‎ها و فاجعه‎ها كرخت شده و آزارشان را حس نمي‎كند! آزاردهندگي، اهميت صدمه و آسيب خود را از دست مي‎دهد ـ و انسان اصولاً متوجه‌ي اين بعد از فاجعه‌ي زندگي و هستي خويش نمي‎گردد!

    از مرحله‌ي سني‎اي به ‎بعد انسان به ‎معناي واقعي كلمه از درون پوك مي‎شود. و به عبارت ديگر، بعد از حاكميت الفاظ انسان فاقد هستي معنوي به‎ معناي واقعي است. زندگي از لحاظ ارتباط با انسان، خشك و تهي از معنا و جوهر است! (نه؛ اشتباه گفتم: زندگي جوهر و معناي خود را دارد؛ چيزي كه هست انسان ابزار مرتبط بودن با آن را از دست مي‎دهد) ـ و چنان مي‎شود كه گويي انسان به‎ لحاظ معنوي يك گياه خشك را با كيفيت تفاله و نواله مي‎خورد!!


بی‌فکرت شدن


   اين مطلبي كه مي‎خواهم عرض كنم، هم مي‌تواند ادامه‌ي موضوع وبلاگ قبلي باشد، و هم يك وبلاگ مستقل، آزاد و ليبرال‌دمكراتيك!

    اين مطلبي كه مي‎خواهم با همه كس آن را طي كنم و شرط و قرار آن را محكم منعقد كنم ـ مثل عقد نكاح، كه ريش آدم را مي‎چسبد، محكم نگه مي‎دارد، و ول‌كن نيست ـ هم مورد فردي دارد، هم مورد اجتماعي و ملي دارد و هم مورد جهاني و بين‎المللي. و نيز در همه‌ي موارد زندگي، از جمله در مورد به‎اصطلاح "خودشناسي"، كاربرد و مصداق دارد. مطلب اين است كه هر وقت هر فرد يا هر گروه يا هر دولت يا بي‎دولت ادعايي كرد ـ در هر زمينه‎اي مي‎خواهد باشد ـ اول از همه صاحب ادعا بايد سفره‌ي وسايل و ابزار موضوع مورد ادعايش را بردارد بياورد جلو همه، در ملأ عام بگستراند؛ تا همه مطمئن بشوند كه اين بابا، اين فرد، اين گروه، دولت يا هر كه هست زمينه، وسايل و ابزار مورد ادعايش را دارد يا ندارد! و توجه كن كه چرا مي‎گويم اين كار هم منطقي و مفيد است؛ و هم دامنه و كاربرد وسيعي دارد!

جایزهٔ صلح


    خوب، براي اينكه سرو صداي اين داوود را بخوابانيم؛‌ يعني براي اينكه گولش بزنيم تا فكر كند كه وبلاگ پرثمر و پرآب و ناني تحويلش داده‎ايم،‌ و در حقيقت فكر كند توانسته‎ايم از يك وبلاگ ناقابل يك عالم كره گرفته باشيم؛ حالا يك چند تايي ـ و اگر بلد بوديم كه از چند تايي هم بيشتر ـ حرف‎هاي گنده‎منده غاطي وبلاگ نازنينمان كنيم ـ غاطي مي‎كنيم تا يك اثر هم هنري و هم غيرهنري ماندگار در تاريخ از خود به‎ يادگار گذاشته باشيم ـ تا بالاخره گهگاه فاتحه‎خواناني كه در بند ثواب‎اند فاتحه‎اي هم براي اين وبلاگ‎نويس مستحق بخوانند!

    داوود جان، اين شعر را هم كه نمي‎دانم مال چه شاعر بنده‌ي خدايي است و براي سنگ قبر خودش گفته است ـ بده روي سنگ قبر ما هم بنويسند ـ بالاخره ضرر ندارد. چون در امر خير است، خداي نكرده سرقت ادبي هم به‎حساب نمي‎آيد!

 "چو نهادي تو در اينجا پا را          ملتفت باش نمالي ما را!"

ماشین


   در طول تاريخ اينهمه سنت‏ها، اينهمه تشكيلات مختلف آمده و رفته‎اند. مثلاً يك جنگي كه شده و تعداد بي‎شماري جوان‎هايي كه مثل هر موجود، هر جاندار و هر پديده‌ي حيات‎مند زندگي‎شان را نيمه‎كاره در طبق اخلاص و سادگي گذاشته‎اند، تقديم خشم حاكم بر چرخه‌ي زندگي كرده و رفته‎اند، خون عده‎اي به ‎جوش آمده، احساسات مادراني كه با چه رابطه‌ي زيبايي بچه‌ي خود را بزرگ كرده‎اند و حالا مي‎بينند همه‌ي آن روابط زيبا در يك چشم برهم زدن بر باد رفته است، به ‎هيجان مي‎آيند؛ جوشي مي‎شوند؛ و اول يك واكنش‎هاي خشم‎آلود و به‎ اصطلاح انقلابي نشان مي‎دهند؛‌ اينها هم خون جوان‎هاي ديگري را مي‎ريزند كه مادر انسان همانند خود اينها آن بچه‎هاي معصوم را بزرگ كرده و در اختيار چرخ‎هاي زمخت و بي‎رحم ماشين جامعه قرار داده‎اند ـ تا بلكه تشنگي اين اژدهاي خون‎آشام را فرو نشانند! بعد از خون‎ريزي‎هاي متقابل و انتقامي، يك عده كه خود را مثلاً جزء روشنفكران و عقلا و مصلحين جامعه مي‎دانند، مي‎گويند بياييد گردهم آييم و فكري براي توقف اين جنگ‎ها و خشونت‎ها و در حقيقت براي توقف ماشين بكنيم. و تشكيلاتي نظير سازمان ملل متحد تشكيل بدهيم ـ براي اينكه جلو جنگ و خشونت را بگيرد! غافل از اينكه حركت ماشين خودكار است. خوراكش را ـ كه عبارت از خشم است ـ به آن داده‎ايم و ماشين بي‎اختيار و اجازه، كار خودش را مي‎كند!

انگور، عنب، ازوم


    تلويزيون داشت فيلم نشان مي‎داد. جواني توجه مرا به تلويزيون جلب كرد! ديدم عده‎اي بيشمار جمعيت به ‎جان يكديگر افتاده‎اند، يكديگر را قطعه‎قطعه مي‎كنند؛ و گروهي سرگرم تماشاي آنان هستند ـ كه يكديگر را مي‎كشند! جوان گفت قديم به ‎اينها مي‎گفته‎اند "گلادياتور"ها؛ و اهل روم و آن نواحي بوده‎اند! دولتمردان جوان‎ها را به‎ جنگ با يكديگر وامي‎داشته‎اند؛ و خودشان از تماشاي آن صحنه‌ي وحشتناك لذت مي‎برده‎اند! (گويا يك عده‎اي را هم به ‎جنگ حيوانات درنده مثل شير و پلنگ وامي‏داشته‎اند!) و جوان گفت: چقدر وحشتناك و غيرانساني بوده است!

کوری و کری


   نه؛‌ خيلي وبلاگ مختصر و حقيرانه‎اي شد! يك چيزهايي دنباله‎اش اضافه كنيم!

   از اين قضايا ياد يك پاره‎اي موضوعات افتادم ـ كه ارتباط تنگاتنگي دارد (اين كلمه‌ي‌ تنگاتنگ را شما نسل نمي‎دانم چندمي‎ها از خودتان درآورده‎ايد. من كه چندان از آن خوشم نمي‎آيد. انگار يك طور معني‎هايي دارد. خوب بگو "ارتباط نزديك"‌ ـ تمام شد! چه اشكالي دارد؟!)

   به‎هرچه نگاه مي‎كني مي‎بيني از قديم، از خيلي قديم، انسان‎ها توجه‎شان را روي قشر موضوعات، روي صرف الفاظ متمركز مي‎كرده‎اند! و تا آنجا كه بررسي‎هاي عالمانه‌ي اين وبلاگ‎نگار محترم كشف و غور و تفحص، به‎علاوه‌ي تجسس، فرموده است و به ‎نتايج بي‎آب و ناني دست يافته است؛ ماندن در سطح الفاظ دو زيان عمده دارد: يكي از آن زيان‎هاي عمده اختلاف‎افكني عمده بين انسان‎ها است ـ همانطور كه وبلاگ‌نويس‎هاي قرون گذشته هم به‎ اين موضوع اشارات عديده داشته‎اند!

   مسأله‌ي ديگري كه از ماندن در سطح كلمات حاصل مي‏شود ـ كه البته آن را نمي‎توان حاصل يا محصول دانست! زيرا اين نوعي بي‎حاصلي است ـ چنانکه توضيح خواهم داد، در سطح الفاظ ماندن، منجر به ـ بلانسبت ـ ناداني، بي‎محتوايي، ستروني، بي‎جوهري و سطحي بودن ـ و با سطح دلخوش بودن مي‎گردد!

   روي اين وبلاگ خيلي بايد تأمل كنيد. وبلاگ پدر و مادردار مهمي است! من چند بار اشاره كرده‎ام كه بعد از فرو رفتن انسان‎ها به قالب "هويت فكري"، در زمينه‌ي آگاهي،‌ در زمينه‌ي دانايي، روشنايي، فرهيختگي، جوهر معنويت، ادراك و چيزي كه آن را شعور كلي مي‎نامند، كوچك‎ترين تغييري در انسان حادث نشده است، و هرگز نخواهد شد!

   منظور دانش و علوم فيزيكي نيست! در اين زمينه‎ها مي‎بينيم كه انسان به ‎ماه رفته؛ و چه‎ها كه نكرده است! منظور آن كيفيتي است كه قرآن مي‎فرمايد: اينها كور و كر و لال‎اند ـ و خود نمي‎دانند!

   با توجه به‎اينكه ما كور و كر و لال فيزيكي نيستيم ـ با چشم فيزيكي مي‎بينيم، با گوش فيزيكي مي‎شنويم، با زبان فيزيكي سخن مي‎گوييم؛ اين سؤال مطرح مي‎شود كه در اينصورت منظور چه نوع كور و كر و لالي‌ئي است؟!

   و نيز مولوي با چه منظور مي‎فرمايد:
 
    داند او خاصيت هر جوهري              در بيان جوهر خود چون خري!

    انسان به‎ خودش كه بيش از هر پديده‌ي ديگر نزديك و در تماس است. پس چرا خاصيت هر جوهري را مي‎داند؛ ولي جوهر هستي خويش را نمي‎داند؟! (و اين واقعاً براي انسان خسران و فاجعه‌ي عظيمي است!)

 

وبلاگ‌نویسی!


   به داوود قول وب لاگ داده‎ام ـ و مرد است و قولش! و حالا مي‎فهمم كه راست مي‎گفت؛‌ چقدر ساده است. فقط يك جو فضولي مي‎‎خواهد! هر چه در روزنامه يا تلويزيون به چشمت خورد يك چيزي از تويش بكش بيرون... اين مي‎شود وبلاگ!

   يا به ‎اصطلاح، به خودت ياد بده كه چگونه از آب كره بگيري... يا اگر كره نگرفتي لااقل دوغ بگير.

   به ‎خودم مي‎گويم: پيش داوود و ديگران خودت را به كوچه‌ي علي چپ مي‎زني، پيش خودت هم؟! فكر مي‎كني همين چيزهايي كه تا حالا نوشته‎اي، از آب كره گرفتن نبوده است؟!

مقدمه


    داوود، به‎جان عزيز خودم و خودت و ساير برو و بچه‎ها ـ كه اگر بخواهم همه را اسم ببرم از ده نفر هم مي‌زند بالا ـ اگر من بدانم "وب لاگ" كيست يا چيست! آدم خيري است؛ يا از اين... نمي‎دانم... شايد مفت‎خورها است.
    من فقط چهار يا پنج بار چشمم در روزنامه به ‎اين اسم افتاد؛ و نمي‎دانم چرا به‎نظرم رسيد كه بايد از اين آدم‎هاي مشكوك و جَلَب باشد... از اينها كه مي‎گويند ويروس سرخ نكرده به‎خورد كامپيوتر بي‎دهانِ زبان‎بسته مي‎كنند؛ و يك كمي هم اهل فعل حرام‎اند...
    ديدم داود اول زد زير خنده...
    ـ گفتم: اي كوفت... مرا بگو كه از اين هالو مي‎پرسم تا بلكه يك چيزي ياد بگيرد! حالا مي‎خواهي بگويم اهل كجاست؟!
    ـ نه؛ نگو! اتفاقاً همين الان يادم افتاد كه قلم مصفا جان مي‎دهد براي وب‎ لاگ نويسي.
    خواستم بگويم: قلم هفت جدت جان مي‎دهد براي وب لاگ نويسي! مي‎خواهي بروم ته و توي اجدادت را درآورم... كه با چشم خودم ديدم يارو مي‎خواست در بخش غير مشاهير (شايد يك كمي هم مشاهير) بنويسد اينها تا هفت پشتشان مي‎خورد به وب‎لاگ نويسان دربار صفوي؟!!
    ها... بنويسم... ؟! اجازه ها...؟!
    ـ اگر مهلت توضيح بدهي مي‎فهمي چرا قلم خودت و هفت پشت خودت جان مي‎دهد براي وب لاگ نويسي!
   ـ موضوع انگار دارد بيخ پيدا مي‎كند! داوود نگذار من جوشي بشوم! اگر چاك قلمم را بكشم عاقبت خوشي برايت نخواهد داشت ها!!
   ـ خوب، تو فقط يك دقيقه به‎ حرف‎هايم گوش كن. اگر اين شر و ورهايي را كه در كتاب و مقاله چاپ مي‎زني، بياوريم توي سايتت،‌ اين مي‎شود وب لاگ!
    حالا ديدي كه هفت جد خودت ـ و شايد هم بيشتر ـ وب لاگ نويس بوده‎ايد؟!
   ـ داوود نكند سايتي هم كه به‎اسم من درآورده‎اي، ‌و يك حرف‎هايي هم از قول من درش چاپ مي‎زني بي‎برنامه نبوده باشد!
     داوود ... الهي كه من نميرم، ‌دست خارجي در كارت نيست؟!
   ـ تو شروع كن به نوشتن، در هركدام دست خارجي ديدي مي‎تواني پاكش كني!
   ـ ديدي گفتم؟!! از همينجا مچت را گرفتم. تو به خيالت من آنقدر هالويم كه نمي‎دانم دوشغلگي چه جرم سنگيني است؟!
    من قبلاً يك شغله بوده‎ام؛ و تو حالا پيشنهاد دوشغله مي‏‎كني‌ ـ شغل وب لاگ گري!‌ خوب، رفيق (حالا بگويم رفيق نارفيق؟!) اگر قضيه درز پيدا كرد و پس فردا مامورين مربوط به كشف دوشغله‎ها آمدند چوب تو آستين وب لاگ ما بكنند، كي جواب مي‎دهد؟! سركار؟!
    بارك‎الله داوود آقا؛ بعد از بيست سال دوستي و غيره مي‎خواهي يك چنين نقشه‌ي شيطنت‎باري براي رفيق چهل ساله‎ات بريزي؟!
   ـ تو وب لاگت را بنويس! اگر كسي چوب توي پاچه‌ي وب لاگت كرد، من ضامن!
   ـ بسيار خوب داوود. ولي اگر من نوشتم و دولت آمد چوب... من مي‎آيم خرّ تو را مي‎چسبم ها؟!!
   ـ بنويس... ولي نه وب‎لاگ گنده‎تر از كله و دهان خودت ـ در آنصورت من ضامن نيستم!
    حالا يك چيزي به‎عنوان مستوره وردار بنويس ببينيم چه مي‎شود... يا الله... توكل به‎خدا.
    تازه يك چيزي را نمي‎داني؛ كم كم يك شغل نان و آب داري مي‎شود كه ... اوووه.
    اختيارش هم دست خودمان است. مي‎توانيم دو بخشش كنيم: "بخش نان" و "بخش آب"! بخش نانش مال من؛ بخش آبش مال تو! اگر انشاءالله به‎زودي قحطي آب آمد آنوقت تو خرفت مي‎فهمي كه وب‎لاگ نگاري در "بخش آب" يعني چه! چه هنري است! اصلاً براي خودش تشكيل يك هنر جديد را مي‎دهد. "هنر هشتم!"
    حالا به‎ جاي اين حرف‏هاي پراكنده بردار يك وب‎لاگ مختصر محض نمونه بنويس ببينيم لياقت استخدام در بخش "آب وب لاگ مصفا" را داري؟!
   ـ منظورت از "مصفا" ديگر چيست؟!
   ـ مصفا يعني خودت!‌ مي‎بيني كه هنوز هيچي نشده و به هيچ كجا نرسيده خودت را هم گم كرده‎‎اي؟!!
عجب روزگاري است ها!!!
   ـ بسيار خوب داوود؛ من مي‎نويسم؛ ولي شكي نيست كه تو يك ريگي به كفش داري! واي به‎حالت اگر يك روز آن چوب مخصوص را بخواهند به من تحميل كنند! آنوقت است كه من مي‎دانم و داوود آقا... بي ‎يك كلمه كم يا زياد همه‌ي ‌اسرار را بروز مي‎دهم!
   ـ حالا تو به‎جاي اين مهملات يك وب‎لاگ مختصر را شروع كن.
   ـ از كجايش شروع كنم بهتر است؟!
   ـ خودت را به‎اون راه‎ها نزن... همه‌ چيز را خودت بهتر از من تازه به‎دوران رسيده بلدي!

تماس با نویسنده

 
   از طریق این صفحه می‌توانید به نویسنده(محمدجعفر مصفا)، نامه ارسال کنید و هرگونه سئوال و صحبتی با  وی داشته باشید را مطرح نمایید و پاسخ پرسش خود را پس از مدتی، با صدای وی، بروی سایت بشنوید. همچنین از طریق این صفحه، می‌توانید برای سفارش CD یا DVD و تألیفات (نه ترجمه‌ها) و نیز جهت حمایت از نشر آثار محمدجعفر مصفا اقدام نمایید.

 
مهم: قبل از ارسال پیام، به موارد زیر دقت فرمایید:

    الف. اگر سئوالی می‌خواهید مطرح نمایید، قبلاً بدقت کتاب‌ها و فایل‌های صوتی بخش پرسش‌پاسخ سایت را بخوانید و گوش کنید. بسیاری از سئوال‌هایی که می‌خواهید مطرح نمایید، قبلاً هم در کتاب‌ها و هم در فایل‌های صوتی پرسش‌پاسخ جواب داده شده‌اند. لذا از مطرح کردن سئوالات تکراری معذوریم. ممکن است فکر کنید سئوال شما تکراری نیست، اما سئوال شما قبلاً توسط دیگران مطرح شده و محمدجعفر مصفا به آن پاسخ داده است.

    ب. اگر سئوالی در رابطه با تهیه کتاب‌ها، سی‌دی‌های صوتی یا تصویری(فیلم)، DVD یا هرگونه محصولات دیگر ما دارید، با مراجعه به صفحهٔ مخصوص سفارش محصولات، اطلاعات کامل را دریافت می‌نمایید:
 
برای دیدن صفحهٔ مذکور، اینجــا کلیک کنید. با توجه به اینکه اطلاعات کامل در مورد سفارش محصولات، در صفحهٔ مذکور آمده است، لطفاً در این خصوص، سئوال و پیامی نفرستید.

    ج. اگر در رابطه با برگزاری جلسات خودشناسی بسخنرانی محمدجعفر مصفا، و زمان و مکان برگزاری آنها سئوال دارید، به بخش خبرنامه مراجعه نمایید و عضو شوید. در صفحهٔ خبرنامه، تمامی اطلاعات در این مورد آمده است. لطفاً در این خصوص نیز سئوال نفرمایید.

    د. اگر مایل به کمک و حمایت از نشر و گسترش موثر آثار محمدجعفر مصفا هستید، با مراجعه به صفحهٔ کمک به سایت می‌توانید کمک‌های خود را ارسال نمایید. برای خواندن صفحهٔ مذکور و توضیح بیشتر اینجـا کلیک کنید.

  با توجه به موارد فوق، اگر پرسشی از محمدجعفر مصفا دارید، می‌توانید از یکی از دو روش ذیل(ترجیحاً روش اول) استفاده نمایید:

  ۱. به آدرس ایمیل سایت، پیام خود را ارسال نمایید:

Mossaffa@Gmail.com


  ۲. روش دوم ارسال پیام به اینصورت است: با کلیک بروی لینک "ارسال پیام" در زیر، پنجره‌ای باز می‌شود و می‌توانید پیام‌تان را ارسال نمایید: (توجه نمایید که در پنجره‌ای که باز می‌شود آدرس ایمیل خود را باید بطور کاملاً دقیق وارد کنید، در غیر اینصورت نمی‌توانیم بشما پاسخ بفرستیم.)

 + همانطور که گفته شد، ترجیحاً از روش ارسال ایمیل (روش اول) استفاده نمایید.




----

» برای اطلاع از تازه‌های سایت، انتشار هر کتاب، مقاله یا مصاحبهٔ جدید و برگزاری جلسات خودشناسی به سخنرانی محمدجعفر مصفا، می‌توانید در بخش خبرنامه عضو شوید.